دارم از قم برمی‌گردم که چشمم می‌‌افتد به یکی از بیلبوردهای تبلیغاتی. بعد، ۱۵ دقیقه از مسیر را به این فکر می‌کنم که کدام آدمِ زندگی‌ام به این مدل از سوهان علاقه داشت. هی ذهنم را می‌جورم تا از بین هیاهوها و گزاره‌های «دربارهٔ آدم‌ها» پیدایش کنم. دست‌آخر پیدا می‌کنم. گزاره‌های ذهنی‌ام می‌گوید «فلانی که حالا نیست، این‌طور چیزی را دوست داشت.»


«آدم‌ها می‌روند اما همهٔ خودشان را از ما نمی‌برند.» آدمی که نیم‌ساعت از مسیر سفرم دربارهٔ «شیرینی‌دوست‌داشتنش» فکر می‌کنم، نزدیک به سه سال است که هیچ حضوری در زندگی من ندارد. اما هنوز گزاره‌‌های ذهنی‌ام دربارهٔ او به‌قوت وقتی که حضور داشت، در من مانده است: «وسواسِ اتوی لباس داشت»، «چای را آن‌قدر سرد می‌خورد که لج آدم را درمی‌آورد»، «عاشق پاستاهای آن کافهٔ کوچک متروکه بود» و... .


و به‌گمانم، احتمالاً فراموش‌کردن آدم‌ها برای همین، این‌قدر سخت می‌شود: «او می‌رود اما همه‌‌اش را با خود نمی‌برد.» و تا ته‌نشین شدنِ همه‌اش و محو شدن تمام گزاره‌های ذهنی و قلبی‌مان دربارهٔ او، سال‌ها طول می‌کشد تا او تمام‌وکمال برود.


این یعنی دانستن جزئیات از دیگری «فراموش‌کردنش» را به‌تأخیر می‌اندازد، اما «جزئیات» به‌همان‌اندازه هم می‌تواند دوست‌داشتن دیگری را عمیق‌تر کند.


هرچقدر فهم ما از دیگری عمیق‌تر و جزئی‌تر باشد و چیزهای بیشتری از او بدانیم، بیشتر از قبل در ما ریشه می‌دواند. ریشه‌ها، زمانی محکم‌تر می‌شوند که دست‌ از فهمیدن گزاره‌های بیشتر دربارهٔ او برنداریم و فهمِ او کاروبار اصلی ما در رابطه باشد.


آدم‌های به‌جان‌نزدیکِ ما همان‌هایی هستند که با دانستن جزئیات زیادی از آن‌ها، آن‌قدر در ما ریشه دوانده‌اند که سخت می‌شود شاخ و برگ بودن‌شان را نادیده گرفت.


دنیا وفا ندارد ... ای نور هر دو دیده ...

از انتها مینویسمت

خداحافظی کن ، بیا…

گاهی از رفتن آدم ها ثروتی اندوخته ام ، به قیمت عمر… اصلا اساس وجود بعضی ها همین آمدن های بهنگام و رفتن های نابهنگام است… که بمانی میان حلاوت  و زخم… پی مرهم روح… پی  درمان  زخم… هی زاده شوی از درد و  پیر شوی از انبوه تجربه های زیسته… اصلا آدمیزاد است و  این تجربه ها… و چه خوشبخت آن سری که سودایی اش باشد در این خراب آباد دنیا…

حالا از نو برایت می گویم…

به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری…

برگرد… از نو به خودت… از انتهای راه رفته… از ابتدای نبودن… زاده شو میان انبوه نبودن ها…نداشتن ها… ندیدن ها…

ققنوس وار از دل آتشی که سوزاندمان و سوختی…

نور باش ، در ظلمت، که چشم روشنی ، از آمدن، از بودنی تمام عیار ، رقم می خورد…

باور کن !!! عمیقا باور کن ، که زمان اندک و حسرت بیشمار است… که یادت بماند…

دنیا وفا ندارد…

مدتی است که هوای نوشتن در سرم نیست... گویی از اوج دوباره فرود کرده ام. بی هدف ، همه ی آن چیزی که در من شوق نوشتن را زنده نگه داشته بود، گویی به یکباره فرو ریخته است... خسته تر از آنم که حتی بخواهم درباره اش چیزی بگویم، حرفی بزنم. وقتی که احساس در تو فروکش می کند دیگر بهانه ای نیست، نه برای شعر گفتن و نه برای نوشتن... ترجیح می دهم سکوت کنم. یک سکوت طولانی.... ممتد . تا شاید اتفاقی، حرفی، آمدن کسی که سالهاست به انتظار آمدنش نشسته ام دوباره در من انگیزه ی نوشتن ایجاد کند. سخت است که دلت هیچ نخواهد، هیچ! نه کسی را نه چیزی را نه هوایی را و نه هیچ چیز دیگر را...

هوای نوشتن در سرم نیست.که نوشتن دلی می خواهد مشتاق! که این روزها برایم دور و بعید است... بگذریم! شاید فردا روز دیگری باشد!


همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد...
من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر می‌رسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم.
راست میگفت بیچاره، گیج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسیریم با من بیا.
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند!
شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.
قدش یک هوا از من کوچکتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش!
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند!
به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت.
ای کاش حرف میزد
صدایش بغل کردنی بود!
آن روز با بقیه ی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.
مسیر طولانی هر روز داشت مثل چشم بر هم زدنی میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم.
اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند.
اما اینبار باید یک غلطی میکردم
و حرف دلم را زدم.
گفتم خانوم، من میخواهم بیشتر ببینمتان!
راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود...فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان!
قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد.
قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم!
دنیای تکراری ام رنگی شده بود.
صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم.
اول قرار بود کمی بیشتر ببینم‌اش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم
قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم.
آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم.
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم.
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا کند.
حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود...حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه‌ی جا مانده در مسیر.
زندگی با صدایی خفه و آرام!
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام.
حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم!
به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟
گیج شده ام، گنگ شده ام، گم شده ام...

وسط هیاهوی کار درست وقتی که توقع شنیدنش رو ندارم خبر می رسه که تو هستی... همین حوالی و حال دلت خوبه و داری با دیگران قسمت می کنی شادی ات رو...

سر می شم ... نگاه می کنم و عادی می گم ازت بیخبرم... که سالهاست ندیدمت... که نمی دونم کجایی و چه می کنی...

اما حسرت می پیچه توی قلبم، تیر می کشه...

توی دلم برات دعای خیر می خونم... خوشبخت باشی رفیق...

الهی که دلت آروم گرفته باشه...

دورم ازت دورررررررررررر دوری از من دوررررررررر هنوزم اما از پس هزار دیوار غم و شادی ات رو می فهمم... کاش تو هم یادم می کردی... سهم من از این روزها شادمانی تو را دیدن بود و از خوشحالی ات شاد شدن ... سهم تو داشتن رفیقی بود که تو رو بی دریغ دوست داشت...

نه تو موندی نه من... نه حال خوب من... کاش حال تو خوب باشه...

خوب باشی رفیق...

خوب...

به خودم  می پیچم! خسته ام و چشمهام بیتاب خوابی عمیقه... دلم اما آرام نمی گیرد تا چشم بربندم و ساعتی بخوابم...خسته ام و دلم عجیب احساس بی پناهی دارد... در سرم حرفهایی است که برای نگفتن اند... حس هایی برای نداشتن... و دلی که آرام و قرار ندارد... مضحک به نظر می رسد اما دلم کنج خلوتی می خواهد . دقیقا کنج دیوار حرم بنشیند.سرم را بر زانوانش بگذارم و بخوابم. دستهایم را سفت بگیرد تا باور کنم هست... هنوز هم هست... بخوابم و وقتی چشم بگشایم ببینم خواب بوده ام! خوابی عمیق  و طولانی... نباشد و نباشم چنین پریشان حال...


دلم خواب می خواهد. اینکه آرام بگیرم و کابوس تلخ من خوابی بیش نباشد...روحم امشب اینجا نیست...سفر کرده! گریخته از منی که حتی شهامت اعتراف هم ندارم... پرهایش را به آسانی چیدم و از یاد بردم رویای آسمانی که برای فتح اش  آمده بودم.


پایان می پذیرد این روزها... دوباره زاده می شوم... بی گمان...


مرگ پایان کبوتر نیست ...


بعد از تو خاک بر سر دنیا ...


 بچه که بودم همیشه فکر می کردم چرا پیرزن پیرمردها توی مراسم تدفین و عزاداری ها مثل جوان ها بیتابی نمی کنند، حتی در غم از دست دادن عزیزان خیلی نزدیک... صبورترند ... اما این روزها می فهمم چرا... این روزها که زندگی بارها و بارها ، طعم ناپایدار خوشی ها و ناخوشی ها رو در کامم عوض می کند... این روزها که از دست دادن ها بیشتر می شود... دوستی ها کمتر، دلخوشی ها و نا امیدی ها در رفت و آمدند... میفهمم چرا مادربزرگم در غم از دست دادن برادر جوانش، مادرش، همسرش به مرور آرامتر و صبورتر از هر بار عزاداری می کرد...و من هنوز و هربار در هر عزاداری به جمله ی سیدالشهدا فکر می کنم وقتی بر سر پیکر بی جان فرزندش گفت بعد از تو خاک بر سر دنیا... فکر می کنم همه ی ما آدم ها، یکجایی، کنار پیکر بی جان عزیزی، ایستاده بر درگاهی، چشم دوخته به راهی که عزیزی از آن می رود، از آن رفتن ها که می دانی برگشتی ندارد، حتی اگر چون سید الشهدا بر زبان هم نیاوریم دنیا برایمان دیگر مثل قبل نمی شود... و درست از همان وقت است که صبر بر مصیبت، تحمل فراق، تنهایی و غربت دنیا را می پذیریم... با آن مدارا می کنیم، صبوری می کنیم در اندوه... داشتم فکر می کردم به خودم ، میانه ی ترس از دست دادن، اینکه کجای سرنوشت و قصه خواهم گفت بعد از تو خاک بر سر دنیا... کجا گفته ام ؟!

بریده ام از حلاوت دنیا... ما چشم انتظاریم، چشم انتظار آن لحظه ی ناب حیاتیم ... و لابد یک جایی که دل از دنیا می کنیم یاد می گیریم دل را بند جای دیگری کنیم... من میانه ی دل بریدن و دل کندن و از دست دادن ایستاده بودم و می دیدم که چطور آدمی دل می برد... درست همان جایی که رفیق دیر و دورم گفته بود تا خاک مهمانم کند بر عهد ازلی می مانیم... حالا ایستاده بودیم بر سر دو راهی ... دوستی و دل دادگی هم چون عمر آدمی کوتاه است... کاش یاد خوبی، اثر خوبی و یا لااقل پایان خوبی داشته باشیم... آنقدر ارزشمند که کسی بعد از ما بر پیکر بی جانمان بخواند، بعد از تو خاک بر سر دنیا...


 یه قرارهای نا نوشته ای در عالم هست که آدم فقط خودش از اونها با خبر... مثلا اینکه قرار هست هر چند وقت یکبار تا نهایت امید به لطف خلق خدا پیش برم و در نهایت نا امیدی از آدم‌ها، خدا جانانه دست نوازش به سرم بکشه، یا مثلا اینکه همیشه ی عمر، از نمی دونم کجای دنیا آدم‌هایی با چراغ بیان و به بخشی از وجودم نور ببخشند... یا اینکه گوش و چشمم سهمیه ای دارند برای شنیدن و خوندن هایی که بی هوا و درست اون موقعی که انتظارش ندارم رخ میده و روح رو بشارت میده به چیزهایی که کمتر در صحبت های دنیایی ردی ازش هست...

من به همین سهمیه های جیره ای اما مداومم دلخوشم... به همین بی هوا اومدن و رفتن آدم ها، به دلتنگی هایی که علاجی براشون نیست، به چراغ هایی که سوسو می زنند اما خاموش نمی شن... دل خوشم! 

به خدایی که هرچقدر ازش فاصله بگیرم باز هست، نه هستنی که فقط باشه، نه! دوشادوشم میاد... گاهی زیرپاهام که فرو میریزه پا میزارم روی کف دستی که نمی بینمش اما میفهممش... یه وعده هایی توی عالم هست که باید باورش داشته باشیم تا لمسش کنیم... مثل وعده ی همراهی خدا، شنیدن، دیدن، لمس کردن... همه ی اتفاق های زندگی من تحقق وعده ها و قرارهایی که باید بی افتن... شیرین و تلخ... حواسم هست که می خواهی هر از گاهی بشنوم، ببینم... دوست داشته باشم... حواسم هست، تو هم حواست باشه، نا امید نشی...

کمم، بی دقت و سر به هوام، درگیر خاک بازی عالمم، اما نگاهم از سمت وعده های نانوشته ام با تو بر نمیدارم... 

ممنون که هستی ...!


 عزیزم می گفت: گوشه ی دنیا کجاست؟ اونجا که لباس زندگی بهش گیر نکنه، نخکش بشه، همون گوشه ی دنج که آدم‌ها توی هیاهوی دنیا هیچ حواس شون به اون گوشه نیست...

با لبخند می گفتم عزیز، گیرم بدونم ، به چه کارت میاد وقتی آقاجون نیست...

چایی اش آروم سر می کشید و می گفت: خیال آقاجونت اونجا بیشتر به کارم میاد...

حرف هایی دارم براش که گوشه ی دنجی از دنیا لازمه برا گفتنش، هیاهوی دنیا نمیزاره صدامو بشنوه...

نتونستم کنج دلم مهمونش کنم تا با آقاجون نگفته هاش غزل کنه...

این روزها،

این گوشه ی دل، چایی یخ می کنه، بارون میزنه پشت پنجره، موسیقی غریبانه دل رو نوازش می کنه... اما ، گوشه ی امن دنیا خالی از عزیز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده، کسی هم حواسش نیست غزل بارون دنیام...




یاد تو جایی میان خواب و بیداری مرا احاطه می کند ... ابیات مغموم را جمع و جور می کنم....چند کلمه را که پس و پیش کنم چند بیت "مثنوی" می شود در غم نبودنت.... یعنی فهمیده ام که کلمه ها موزون ترین حسم را بیت بیت به تصویر می کشند! ... کاش یادت باشد! برایت گفته بودم که شعر، بازی با واژه نیست، از دریچه ی احساس زاده می شود، وقتی که دلتنگ می شوم، وقتی که غم، تو را می نشاند کنار خاطرات دور گذشته، ردیف و قافیه را می نشانم مقابلت ، مرثیه ای از سوز سینه می شود....سرودن، برای من انتشار آه است..... دوست دارم غزلی برای آمدن بنویسیم، این حس بیقرار خواستن، یعنی اتفاقی در راه است و بی شک می افتد!!!...

حالا صبوری می کنم تا خیالت را بنشانم کنار خاطرم و از یاد ببرم که دامان تنهایی ام را با کتابت و کتاب و غزل کوک زده است، کاش می‌شد، می شد همیشه ی روزهای دلتنگی، بنشانمت کنار خاطرم تا با سکوت و سلوک قلم بزمی شاعرانه مهیا کنیم....... اصلا خیالت را بخوابان تا باز هم مجال شب زنده داری هایمان را تا سحر از دست ندهیم، بیا، نیمه شبی بیا تا " طلوع" به تماشای عشق بنشینیم...