روزهای رفته ی سال را ورق میزنم ...
چه خاطراتی که زنده نمیشوند...
چه روزها که دلم میخواست تا ابد تمام نشوند...
و چه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد...
چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود...
چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد...
چه آدم ها که دلم را گرم کردند و چه آدم ها که دلم را شکستند...
چه چیزها که فکرش را هم نمیکردم و شد و چه چیزها که فکرم را پرکرد و نشد !

چه آدم ها که شناختم و چه آدم ها که فهمیدم هیچگاه نمی شناختمشان...!
و چه...
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر میشود...
کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا...
آرامشی که هیچگاه تمام نشود...

بیراهه‌ها رفتی، برده ی گام، رهگذر راهی از من تا

بی انجام،

مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر!

در باغ ناتمام تو ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود،

بر زمینه ی هولی می‌درخشید.

در دامنه لالایی، به چشمه وحشت می‌رفتی، بازوانت دو

ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود.

فریب را خندیده‌ای، نه لبخند را، ناشناسی را زیسته‌ای،

نه زیست را.

و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی، سر به بیابان

یک درخت نهادی، به بالش یک وهم.

در پی چه بودی، آن هنگام در راهی از من تا گوشه‌گیر.

ساکت آیینه، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟

ورطه ی عطر را بر گل گستردی، گل را شب کردی،

در شب گل تنها ماندی، گریستی.

همیشه – بهار غم را آب دادی،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی،

بر تب شکوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز!

و چه از این گویاتر، خوشه ی شک پروردی.

و آن شب، آن تیره شب،

در زمین، بستر ِ بذر ِ گریز افشاندی.

و بالین، آغاز سفر بود، پایان سفر بود، دَری به فرود،

روزنه‌ای به اوج.

گریستی، «من» بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.

وای «من»، کودک تو، در شب صخره‌ها، از گود نیلی بالا

چه می‌خواست؟

چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار ، ربوده ی راز

گرفته ی نور.

و تو تنهاترین «من» بودی.

و تو نزدیک ترین «من» بودی.

و تو رساترین «من» بودی ، ای «من» سحرگاهی ،

پنجره‌ای برخیرگی دنیاها سرّانگیز!

چه غم انگیز است زندگی...

چه ترسناک است بودن ونفس کشیدن میان آدم ها

   چه سخت و غم انگیز است بار سختی ها را به تنهایی به دوش کشیدن و

رنج ها را در سکوت و انزوای محض گریستن ودم برنیاوردن تانشکند دل دیگری

ودل من...

دل من که  انگارشکسته شدنش را از حفظ شده است.

 و چه تلخ است خنده آن زمان که می خندی تا گریه هایت را پنهان کنی مثال

نقابی برچهره ات....

تا ندانند که هستی ...چه میخواهی...

 چه سخت است آرام و بی صدا در درون خود شکستن و چه عجیب است زندگی ...

همان کودکی که ما را بسان عروسکی بازیچه خود قرار داده و هر زمان به سویی می کشد چه نامرد است زندگی ...

چه نامرد است روزگار...

که هرچه دردلت جاگرفت را از تومی گیرد...

گویا رنج ودرد انسانها تنها رسم روزگار ماست...!

 وچه رنجی میکشد دل کوچک من که تمام احساسش را هرروز میکشند ...

دوست داشتنی ها را از اومیگیرند...عزیزانش را از او دورمیکنند و هرگاه چیزی بخواهد تنها یه کلمه میشنود :   نه !

و آن زمان که رنج دیگران بر اندوهت می افزاید اما هیچ کس از رنج تو آگاه نیست،

آن زمان که در اوج اندوه پناهی جز سایه گاه دیوار سرد و خاموش نمی یابی،

آن زمان که بار غصه بر شانه هایت سنگینی می کند و انتظار کمک هیچ گاه به پایان نمی رسد، آن زمان که آرزوها را در گور سرد خاطرت دفن می کنی و بر چهره ات سیلی می زنی تا زیر ضربه های غم،خم به ابرو نیاوری،تاکسی نفهمد درد دلت را...

تمام آرزوهای در دل مرده ات را.... و امیدها و نا امیدی های گاه و بی گاهت را ...

نفهمند و ندانند چرا که تو خود مرحم بوده ای بردل هایی که اگر بدانند درد و رنج و نداشته های تو بیش از آنهاست چه برسرشان خواهد آمد؟

 آنگاه که تو را از خود ویران تر یابند؟

آن زمان که صدای گنگ و مبهم خنده در گلویت می شکند و بر سر بغض های کهنه ات هجوم می آورد اما دستی نیست تا

گره از بغض هایت بگشاید،چه سخت است بغض تمام این سالهارا درگلو فروبردن ودم برنیاوردن...

بازهم سکوت ولبخندی تصنعی ... و درتنهایی بازم اشک....

 آن زمان که در کوچه پس کوچه های تاریک زندگی ات تک ستاره ای فانوس

راهت نیست،آن زمان که هیچ کس صدای فریاد های بی صدایت را نمی شنود،

آن زمان که هیچ کس تو را حس نمی کند و آن زمان که زبان تو همدل دیگری

است،تا او آرام بگیرد وآن زمان که برای داشتن و بدست آوردن تنها ستاره زندگی ات ناتوان ودرمانده باشی...

کاری ازدست ناتوان مادی ات بر نمی آید...نمیتوانی برایش کاری بکنی...جز....

جز دوست داشتن وعشق ورزیدن به او ، وبه او گفتن این حقیقت محض زندگی ات را،

تا بداند و امید داشته باشد به بودن و ماندن با تو ، وخدا می داند

که این راست ترین داستان زندگی من است ...دوست داشتن وعشق ورزیدن

وبازهم سنگی بزرگ که اینبار هم روزگار برسرراهم گذاره تا بازهم رنج بکشد

این دل پاره پاره من...نمی دانی ازچه میگویم...ازدلی که باتمام کوچکی اش

وابسته شد وخود را فروخت به محبت کسی که خدا اورا برسرراهش قرار داد

با کوهی از آزمایش...

و نا امیدی را تفسیر نمی داند این دل کوچک من که اینبار روزگار راهم شکست

خواهم داد با اراده ای که خداوند در وجودم گذاشته که خود گفته بود اگر آدمی را

تغییر  رویه وعزم راسخ ببینم در تغییر سرنوشتش سنت خویش را دگرگون

خواهم ساخت برای بنده ای که در روی زمین باتمام وجودش مرا میخواهد و

می خواند ....

 من روز به روز، ساعت به ساعت ولحظه به لحظه به او فکرمیکنم وبه بودنش

درکناردلم با این حس و اراده مقدس الهی و این اولین بار من است که قلب

کوچکم باتمام وجودش خدا را یاور خود دانست  و واسطه کرد مقربین

درگاهش را برای بودن در کنار من ودنیای من....

 وتنها خداست که می ماند....

 

چه خبر از دل تو ؟
نفسش مثل نفسهای دل کوچک من میگیرد ؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد !
تو هم از غصه ی این قهر کمی دلگیری

لحظه ای هم خبر از حال دل خسته ی من میگیری ؟
شود آیا که شبی
دل مغرور تو هم
فکرچشمان سیاه دگری را بکند  !
دست خالی ز وفایت روزی
قطره ای اشک ز چشمان ترم پاڪ کند ...
چه خبر از دل تو ؟
دانی آیا که در این کلبه ی درد
اندکی مهر تو بس بود ولی...
دل بیرحم تو با این دل دیوانه چه کرد  !!
راستی چه خبر از دل تو ؟
دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من میگیرد....؟
مثل رویای رسیدن به خدا

همه شب تا به افق ...
دل من نیز به آزادگی قلب تو پر میگیرد
چه خبر از دل من ؟
از تو میپرسم دوست
چه خبر از دل من ؟
که تو بهتر دانی که چه کردی با من
تو شکیبا, بی شکیبم کردی !!
بنگر آنقدر غریبم کردی
که شبی از شبها
من غریبانه ترین شعر زمین را گفتم ...

کاش میدانستی 

بعد از آن دعوت زیبا، به ملاقات خودت 

من چه حالی بودم 

خبر دعوت دیدار، چو از راه رسید 

پلک دل، باز پرید 

من سراسیمه، به دل بانگ زدم 

آفرین قلب صبور، زود برخیز عزیز 

جامه تنگ درآر 

و سراپا به سپیدی تو درآ 

و به چشمم گفتم: 

باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس 

که پس از این همه مدت، 

ز تو دعوت شده است؟ 

چشم خندید و به اشک گفت، برو 

بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه 

با تو ام کاری نیست 

و به دستان رهایم گفتم: 

کف بر هم بزنید 

هر چه غم بود گذشت، دیگر اندیشه لرزش 

به خودت راه مده 

وقت آن است که آن دست محبت، 

ز تو یادی بکند 

خاطرم را گفتم: زودتر راه بیفت 

هر چه باشد، بلد راه تویی 

ما که یک عمر بدین خانه نشستیم و تو 

تنها رفتی 

بغض در راه گلو گفت: 

مرحمت کم نشود 

گویا با من بنشسته، دگر کاری نیست 

جای ماندن چون دگر نیست، 

از این جا بروم 

پنجه از مو بدر آورده، بدان شانه زدم 

و به لبها گفتم: خنده ات را بردار، دست 

در دست تبسم بگذار 

و نبینم دیگر، که تو ورچیده و خاموش 

به کنجی باشی!!! 

سینه فریاد کشید: 

من نشان خواهم داد 

قاب نامش را، در طاقچه ام و هوای 

خوش یادش را، در حافظه ام 

مژده دادم به نگاهم، گفتم: 

نذر دیدار قبول افتاده است 

و مبارک باشد، وصلت پاک تو 

با برق نگاه محبوب 

و تپش های دلم را گفتم: 

اندکی آهسته، آبرویم را نبری 

پایکوبی، ز چه برپا کردی؟ 

پای بر سینه چنان طبل، نکوب 

نفسم را گفتم: 

جان من تو دگر بند نیا 

اشک شوقی آمد 

تاری جام دو چشمم بگرفت 

و به پلکم فرمود: 

همچو دستمال حریر، 

بنشان برق نگاه 

پای در راه شدم 

دل به مغزم می گفت: 

من نگفتم به تو 

آخر، که سحر خواهد شد 

هی تو اندیشیدی، که چه باید بکنی 

من به تو می گفتم: 

او مرا خواهد خواند، 

و مرا خواهد دید 

سر به آرامی گفت: 

خوب چه می دانستم 

من گمان می کردم، دیدنش ممکن نیست 

و نمی دانستم 

بین تو با دل او، حرف صد پیوند است 

من گمان می کردم... 

سینه فریاد کشید: 

خوب، فراموش کنید 

هر چه بوده است، گذشت 

حرف از غصه و من گفتم و اندیشه، 

بس است 

به ملاقات بیندیش و نشاط 

آفرین پای عزیز، قدمت را قربان 

تندتر راه برو 

طاقتم طاق شده است 

چشم برقی می زد 

اشک بر گونه نوازش می کرد 

لب به لبخند، تبسم می کرد 

مرغ قلبم با شوق 

سر به دیوار قفس می کوبید 

تاب ماندن به قفس، هیچ نداشت 

دست بر هم میخورد 

نفس از شوق، دم سینه، تعارف می کرد 

سینه بر طبل خودش می کوبید 

عقل، شرمنده به آرامی می گفت: 

راه را گم نکنیم!!! 

خاطرم، خنده به لب گفت: 

نترس، 

نگران هیچ مباش 

سفر منزل دوست، 

کار هر روز من است 

چشم بر هم بگذار، 

دل تو را خواهد برد 

سر به پا گفت کمی آهسته 

بگذارید که من هم برسم 

دل به سر گفت شتاب 

تو هنوزم عقبی؟ 

فکر فریاد کشید: 

دست خالی که بد است، 

کاشکی ... 

سینه خندید و بگفت: 

دست خالی ز چه روی؟ 

این همه هدیه، 

کجا چیزی نیست؟ 

چشم را، گریه شوق 

قلب را، عشق بزرگ 

سینه، یک سینه سخن 

روح را، شوق وصال 

لب، پر از ذکر حبیب 

خاطر، آکنده یاد 

کاشکی خاطر محبوب، قبولش افتد 

شوق دیدار نباتی آورد، 

کام جانم شیرین 

پای تا سر همه اندیشه وصل 

... 

وه چه رویای قشنگی دیدم 

خواب، ای موهبت خالق پاک 

خواب را دریابم 

که در آن، می توان با تو نشست 

می توان، با تو سخن گفت و شنید 

خواب، دنیای توانایی هاست 

خواب، سهم من از تو و دیدار شماست 

خواب، دنیای فراموشی هاست 

خواب را دریابم 

که تو در خواب مرا خواهی خواست 

که تو در خواب مرا خواهی خواند 

و تو در خواب، به من خواهی گفت: 

تو به دیدار من آ 

آه 

کاش می دانستی 

بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت 

من چه حالی دارم 

پلک دل باز پرید 

خواب را دریابم 

من به میهمانی دیدار تو، می اندیشم... 


همیشه گفته ام و باز هم می گویم ... 
تا به ابد می گویم که « دل است دیگر ، کارش این است که بگیرد ، تنگ شود ، خودش را به این و آن ببندد و غمگین شود »

کار دل  من این روز ها همین است ...

کار و بارش هم عجیب سکه است ... !

رونقی دارد فزونی ! من هم اینگونه خودم را راضی و خشنود نگه می دارم و « بی خیالش » می شوم ؛ که  دل است دیگر ....
گفته بودم که از واژه ی « بی خیال » متنفرم ؟! 
متنفرم ... بسیار زیاد !
از اینکه ادامه ی سخن ، کار و یا « حسی» را بی خیال شوی !

 از اینکه خودت را گول بزنی و بگویی « بی خیال » !!!

تازه اصلا « صورت » خوشی هم ندارد !
ای « دل » مرا به چه کارهایی وا می داری ؟!!! « بی خیال » شده ام!
بی خیالی محکم به سرم زده است ؛ زیر طاقِ آسمانم .... هوای « امشب » آمیخته با بوی « بهار » است ... 
چه بوی خوشی دارد ...

 سرشار از تازگی ...

 به یک باره تمامش را استنشاق می کنم و با قدرت به ریه هایم می فرستم ! 
نـــفس می کشم ... دلم می خواهد تا ابد به آسمان  پر ستاره ی شب خیره شوم و « تو » بخوانی حرف های ناگفته ام را ....

 تنها با یک  نگاه  !
بغض می کنم .... اشک می ریزم ...

همیشه حسرت به دل مانده ام تا اشک هایم را پنهان نکنم ، تا برای ریختن  درست حسابی شان خودم را به آب و آتش نزنم و پنهان نشوم !
ولتر چه خوب می گوید : اشک زبان  خاموش اندوه است!
راست می گوید ... « اندوه » بیچاره لال مونی گرفته است ... چه بگوید بی نوا ؟!

چه دارد که بگوید ؟

« اندوه » است دیگر ... گفتن ندارد .... « گفتنی » هم ندارد !

خاموش و بی صداست ... مثل روح !
به واسطه ی همین اقتدار و صلابتش هر چه مشقت ببیند دم بر نمی آورد ، در مقابل سخت ترین ها لب می گزد و سکوت می کند ....  نظاره می کند ، همه ی شکست ها را به جان می خرد ، درد می کشد .... رنج می بیند اما پیوسته درونش تکاپوست ... اما امان از « تن » ، امان از جسم ...!

 همین که خاری به دستش برود با صدای  بـــلند میشکند و بنای گریستن را سر می دهد تاب نمی آورد ! های های  گریه اش به آسمان می رود و همه را شگفت زده می کند که آخر یک خار بود ها ! آنقدر که زاری ندارد ....
و هیچ کس نمی داند آن خار تنها یک « تلنگر » بجا بود !

یک تیر خلاص .... و این زاری ها همه از درد های « دل » نشات گرفته اند !
اینکه دیگر خلاص شوی و آنقدر بگریی که دنیایت را آب ببرد ... و خالی شوی ... دقِ دلی ات را خالی کنی .... آخر دیگر یارای مقاوت نداشته ای .... منتظر  تلنگر بوده ای تا خالی شوی ...
باد بهاری می وزد و غرق در « بهار » می شوم ....

هر روز با تولد خورشید « نو » روزی در راه است ... و من هم با هر اشکی  دوباره متولد می شوم و غرق در امید و بهار  ....
دوباره من و روحم دست در دست هم ، مصمم گام برمی داریم ؛ و اصلا هم به روی خودمان نمی آوریم که باری دیگر قرار است جسم رسوایمان کند .... و تحقیر ... 
و این قصه تکرار میشود ...

تکرار ...!

دارم تحلیل میروم انگار آنهم نه به آرامی بلکه با سرعت هر چه تمام تر!

تحمل بیداریم کم شده دلم می خواهد بگویم"شب به خیر" !

وبروم بخوابم دیگر هیچ کس وهیچ چیز حتی خودم نباشم ودرد هم نباشد.

اما نمیشود فقط خودم را به خواب می زنم وهمه چیز وهمه کس وخودم هم هستیم ودرد هم هست...!

بعضی وقتها دلم می خواهد بروم به یک کسی بگویم حالم خوب نیست !!!

هیچ خوب نیست اما نمی شود تقصیر هیچ کس نیست!

 شاید تقصیر بزرگترین سوال روزمره "حالت چطور است؟!"

و بزرگترین جوابهای روزمره "مرسی یا ممنون یا خوبم یا شکر خدا یا به لطف شماو..."است.

 انگار که نمیشود به کسی گفت خوب نیستم 

"حال همه ی ما خوب است اما..."

وشاید این حرفها هم همگی بهانه ای پوچ است ویک جائی نمی دانم !

الکجا...

آرامشم گم شده است نمی دانم کلا این روزها فقط نمی دانم! 

دست کشیده ام از همه ی معادلات ذهنی ام در مورد تک تک آدمهای زندگیم !

همه ی معادلاتی که یک عمر جان کندم حفظشان کنم آنطور که خواسته بودم وساخته بودمشان نه آن طوری که بودند اصلا شاید همین باعث این همه درد است نمی دانم...!!

فقط یک چیزی میدانم اگر این روزها مثل من دلت بی صدا میشکند باور کن که صبور شده ای

 وبه همه ی درد های دنیا بخند...



این روزهای آخر سال روزهای غریبی اند . همیشه تو این روزها یک حس دوگانه و سردرگمی عجیبی سراغم میاد . وقتی از خونه بیرون میرم و شور و شوق مردم رو می بینم ، خوشحال میشم از اینکه با همه سختیهای زندگی ، با همه بلاهایی که سرمون میاد تو این روزگار ، دنبال یه بهونه کوچک می گردیم واسه برگشتن به نفس زندگی .

 واسه اینکه به خودمون ثابت کنیم که زندگی در هر صورت در جریانه . 

این حس نوشتن و تازگی و رفاقت با طبیعت رو خیلی دوست دارم . 

اما واسه من آخر سال همیشه با یجور حس سفر همراهه و سفر همیشه با دلشوره ! 

با یه حس دلتنگی .

 دل کندن .

وقتی به تموم شدن این لحظات پایانی فکر میکنم انگار یکی از بهترین ها رو ، یکی از وجود خودم رو دارند از من می گیرند .

 یه تیکه از عمر ، از خاطرات ، از فرصتهای زندگی داره از من جدامیشه و برای همیشه من رو ترک میکنه . همین دلتنگم میکنه . 

فکر کردن به اینکه این لحظات دیگه تکرار نمیشن ، که اگه امسال خوب بود تموم شد و اگه بد بود ، حیف که من نتونستم خوبش کنم و ازش چیزیی رو بسازم که باید ساخته می شد .

 اینکه من چقدر تغییر کردم ، چقدر نزدیک شدم به اون چیزی که باید می شدم ؟

 اینکه پرونده زندگی من توی این سالی که گذشت چقدر پربارتر شد و آیا اصلا این برگهای زندگی من درون خودش  هیچ نقطه مثبتی داشت یا نه؟

 به اینکه چند تا دل ازمن گرفت ؟ 

چقدر باعث ناراحتی و دلشکستگی دیگری شدم؟

 اصلا تونستم یه گره از مشکلات زندگی کسی رو باز کنم یا نه ؟ 

دعا کنیم اونی که تغییر دهنده احوال به بهترین هاست و منقلب کننده قلوب و ابصاره ، بهترین ها رو برامون رقم بزنه در این روزهایی که میرن و کهنه میشن و روزهای نویی که میان و به سرعت میگذرن ! 

دعا کنیم اونطوری که باید و شاید زندگی کنیم ... !!!

این روزها خودم را شاد شاد در فراخی اسمانی میبینم که هنوز باورش ندارم که هنوز برایم تازه است و بوی جنگل میدهد .قرار گرفته ام در روزمرگی روزهایی که بی اینکه مرا فاعل قرار دهند قاطی بازی سرنوشت کرده اند مرا و وجودم را بی اینکه شناختی داشته باشند از احساساتم پر از هلهله و شادی

نمیدانم درست یا غلط زشت یا زیبا خود را درون اینه ای میبینم که انعکاسش به خدا میرسد یا اگر به او نیز نه به جاذبه ای فرا زمینی که روح را از کالبدم جدا میکند

خودم را سخت وسط ماجرایی میبینم که هنوز نمیدانم کی شروع شد و قرار است ایا به پایان برسد این روزها زنگی فقط زیبا است فقط ارام است و من انگار باور نداشته باشم این سکون را مدام دنبال افکار پوچ و مسموم گذشته ای میگردم که تا اخر عمر در کابوس های شبانه ام فرار ی هستم ازشان

دلم میگیرد و شروع میکنم به اشک ریختن در خودم و گاهی احساس غرق شدن دربرم میگیرد گاهی دلم بهم میخورد از شوری این اشک ها و مجسمه ای پر از بلاهت که خودم با دستهای خودم ساختمش و با احساس خودم جان دادمش

گاهی هجوم سیل اسای این انرژی  های منفی این من نبودن های مفرط باعث خیرگی نگاهم به دنیای فرا ما زمینی کشور هفتاد و دو ملت میشود

به اینکه نمیتوانم باور کنم در این سرزمین پر از اعجاز برای من علتی نباشد که دلگیر باشم که احساس یاس کنم که تنم بلزرد که نگاهم پر از ترس باشد که ثانیه ها حتی طرد کنند مرا از زندگی و به دنبالم بدود هجوم و هجو م و هجوم

یاد م نیست اخرین باری که از ته دل خندیدم اخرین باری که با نگاهم به مردم گفتم عاشقانه دوست میدارمشان اخرین باری که زندگی کردم

یادم نیست اخرین باری که اعتماد با عث این نشد که پوچ تر از اینی که هستم بشوم اما اینجا به یاد می اورم

و تنها چیزی که خوشحالم میکند همین سکون مطلقی است که این ماهها در برم گرفته

که پر از انعکاس شب و اینه و ماه میشوم

پر از تلالو خورشیدی  که هیچ گاه جرات نداشتم زل بزنم به صورتش و هی چشم میگرداندم ازش

پر میشوم از اقیانوس تعریف نشده ای که سیرابم میکند که امید زندگی میدهد که موج موج مرا میبافد و هر روز به مقصدی که معلوم نیست به کدام نا کجا اباد ختم میشود نزدیک ترم میکند

این روزها این ثانیه های فراری این به دنبال مقصد و ارمان دویدن ها برام شیرین است

برای من طعم بوسه ای را دارد که هیچ گاه نتوانستم درست و حساب شده ان را بچشم برای من طعم خنده ای را دارد که از ته دل نزدم

طعم اشکی که از شوق نبود

و طعم تمام بی کران هایی که از ان من نشد و من هنوز در حسرت رسیدن بهشان زندگی را قدم میزنم

میخواهم زندگی کنم میخواهم انقدر نفس بکشم که دیگر هوایی نماند

انقدر شقایق  ببینم که رنگ سرخ بی معنا شود

میخواهم عاشق اسمان و لاجوردش شوم هی به خدا بگویم تنها کسی است که دوستش دارم که میتوانم ارام در برش بگیرم و نترسم از فردایی که معلوم نیست .

قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.

چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!

که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی 

و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور، پیوند ستاره ها را به نظاره نِشینی

و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو جدا گشته دل خوش کنی

و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری…


 #عشق    #سکوت   #تنهایی