عشق ، پنهان شده در لابه لای اندوهی هولناک ، پوشیده در پرده ای
از ناکامی و شکست ، سراب رنگینی که قلبها را امید طپش می داد و
در آخر ... مرگ ... توقفی ناگهانی ، استراحتی همیشگی و نابود کننده ،
هجران را چنان با خود آمیخته است که روح سرکش انسان را خموده
و خسته به زیر می کشاند ودر پایان با زهرخندی چیزی جز خاطرات
باقی نمی گذارد ... !
دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!
دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه
دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت
می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای
چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم
را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم چه زیباست بخاطر تو زیستن
وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن برای
تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن ای کاش میدانستی بدون تو وبه دور از
دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست...!!