انتظار برایم مفهوم غروب بىسرانجامى را یافته . هرچند بى تو معنى انتظار را، با عاطفههاى عاشقانه دردم درآمیختم و همه تن، قفس شدم . قفسى که هیج معبودى جز تو بدان راه نمىیافت . واى چه بگویم که هنوز ترا نفهمیدم و درک نکردم . نگاه منتظرى را که به انتظارست، چراغ دلش، هنوز هم سوسو مىزند . هنوز هم نمىدانم که از کدام ساحل رسیدى که عشقها و فریادهاى رسوائىام را با خود بردى . هنوز هم نمىدانم ... از کجا روییدى که شکفتن غنچههاى مرده را آرزو مىکردى؟ مگر با چه خزانها سخن گفته بودى از شب که این چنین دردآشناى سحر بودى، که زمستان پارهاى از ابهامش را به تو بخشید . هنوز هم نمىدانم چگونه و با چه تصویر مبهم خیالانگیزى به کورهراههاى ذهنم رسوخ کردى؟ کدام قاصدک را خروشیدى که پیغامهایش همه آسمانى شد؟ کدام لاله را در سنگفرش جادهها به انتظار نهادى که زمین از سرخىاش سیراب شد؟ هنوز هم نمىدانم . با کدام سجاده عرشى در اوج قلبها به نماز ایستادى؟ و با چه قلبى به انجمن منتظران لبخند زدى؟ هنوز هم نمىدانم چرا گل انتظار را به ارمغان نهادى؟ هنوز هم نمىدانم ... |