به خودم  می پیچم! خسته ام و چشمهام بیتاب خوابی عمیقه... دلم اما آرام نمی گیرد تا چشم بربندم و ساعتی بخوابم...خسته ام و دلم عجیب احساس بی پناهی دارد... در سرم حرفهایی است که برای نگفتن اند... حس هایی برای نداشتن... و دلی که آرام و قرار ندارد... مضحک به نظر می رسد اما دلم کنج خلوتی می خواهد . دقیقا کنج دیوار حرم بنشیند.سرم را بر زانوانش بگذارم و بخوابم. دستهایم را سفت بگیرد تا باور کنم هست... هنوز هم هست... بخوابم و وقتی چشم بگشایم ببینم خواب بوده ام! خوابی عمیق  و طولانی... نباشد و نباشم چنین پریشان حال...


دلم خواب می خواهد. اینکه آرام بگیرم و کابوس تلخ من خوابی بیش نباشد...روحم امشب اینجا نیست...سفر کرده! گریخته از منی که حتی شهامت اعتراف هم ندارم... پرهایش را به آسانی چیدم و از یاد بردم رویای آسمانی که برای فتح اش  آمده بودم.


پایان می پذیرد این روزها... دوباره زاده می شوم... بی گمان...


مرگ پایان کبوتر نیست ...


بعد از تو خاک بر سر دنیا ...


 بچه که بودم همیشه فکر می کردم چرا پیرزن پیرمردها توی مراسم تدفین و عزاداری ها مثل جوان ها بیتابی نمی کنند، حتی در غم از دست دادن عزیزان خیلی نزدیک... صبورترند ... اما این روزها می فهمم چرا... این روزها که زندگی بارها و بارها ، طعم ناپایدار خوشی ها و ناخوشی ها رو در کامم عوض می کند... این روزها که از دست دادن ها بیشتر می شود... دوستی ها کمتر، دلخوشی ها و نا امیدی ها در رفت و آمدند... میفهمم چرا مادربزرگم در غم از دست دادن برادر جوانش، مادرش، همسرش به مرور آرامتر و صبورتر از هر بار عزاداری می کرد...و من هنوز و هربار در هر عزاداری به جمله ی سیدالشهدا فکر می کنم وقتی بر سر پیکر بی جان فرزندش گفت بعد از تو خاک بر سر دنیا... فکر می کنم همه ی ما آدم ها، یکجایی، کنار پیکر بی جان عزیزی، ایستاده بر درگاهی، چشم دوخته به راهی که عزیزی از آن می رود، از آن رفتن ها که می دانی برگشتی ندارد، حتی اگر چون سید الشهدا بر زبان هم نیاوریم دنیا برایمان دیگر مثل قبل نمی شود... و درست از همان وقت است که صبر بر مصیبت، تحمل فراق، تنهایی و غربت دنیا را می پذیریم... با آن مدارا می کنیم، صبوری می کنیم در اندوه... داشتم فکر می کردم به خودم ، میانه ی ترس از دست دادن، اینکه کجای سرنوشت و قصه خواهم گفت بعد از تو خاک بر سر دنیا... کجا گفته ام ؟!

بریده ام از حلاوت دنیا... ما چشم انتظاریم، چشم انتظار آن لحظه ی ناب حیاتیم ... و لابد یک جایی که دل از دنیا می کنیم یاد می گیریم دل را بند جای دیگری کنیم... من میانه ی دل بریدن و دل کندن و از دست دادن ایستاده بودم و می دیدم که چطور آدمی دل می برد... درست همان جایی که رفیق دیر و دورم گفته بود تا خاک مهمانم کند بر عهد ازلی می مانیم... حالا ایستاده بودیم بر سر دو راهی ... دوستی و دل دادگی هم چون عمر آدمی کوتاه است... کاش یاد خوبی، اثر خوبی و یا لااقل پایان خوبی داشته باشیم... آنقدر ارزشمند که کسی بعد از ما بر پیکر بی جانمان بخواند، بعد از تو خاک بر سر دنیا...