نسیم وصل می وزد و صدای آشنا ، دلدادگان را به سوی خود می خواند « مبادا از کاروان عقب بمانید » کاروان طی مسیر می کند و جاماندگانِ از قافله عده ای می رسند و عده ای هنوز می دوند و هر کس ذکری بر لب دارد و استمداد می طلبد . ناگاه نوایی گوشِ دل را نوازش میدهد . هان ! ای بیچارگان اگر مدد می خواهید تَرنُّم زیبای « یا رضا مدد(ع) » را زمزمه کنید . در این میان ملائکه را می بینم که فوج فوج از پی قنداقه معدن جود و سخاء روان و ملکوتیان تبارک الله گویان در پی اش دوان و ناسوتیان با دیدنش عنان از دست می دهند و سماواتیان کف زنان و دست زنان به دور سرش می چرخند و بر والدینش بهترین تبریک ها را نثار می کنند .

برای تو می نویسم.برای تو که روزی آسمان دلت ابری بود.هروقت دلتنگ شدی سری به دفترچه خاطراتمان بزن.هنوز هم فرشته ها طرح لبخندت را روی ابرها نقاشی می کنند.کوچه ی بن بست ما منتظر است تا صدای قدم هایت را به گوش پنجره ی اتاقم برساند.به سویم بیـــا!من در جاده سر نوشت گم شده ام و در ظلمات جنگل نا امیدی پنهانم...با بقچه ی خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم و از جاده پر از ابهام و تردید می گذرم و به بهار می رسم.من بهار زندگیمان را در واژه های سبز یافته ام.پس بیا اندیشه هایمان را عاشقانه پرواز دهیم به سمت فردایی که هرگز میزبان تلخی ها نخواهد شد...