عزیز دلم،

نوشتن از عشق هم آسونه و هم سخت. چون خود عشق پدیده خیلی خاصیه که در عین سادگی پر از پیچیدگیهای زیباست. حالا اگه بخوای از عشقی بنویسی که خودش هم نسبت به عشق های دیگه خاص تره کارت سخت تر میشه.

فکر میکنم یکی از چیزایی که به عشق ما عمق میده و باعث میشه اینقدر درونی و عمیق بشه همین خاص بودنشه. تک بودن عشق ما، منحصر به فرد بودنش باعث میشه نگاهمون بهش فراتر از یه رابطه عاشقانه معمولی باشه و مثل یه گنج گرونقیمت ازش نگهداری کنیم.

اما این تازه مال خود رابطه است. چه برسه وقتی تو همچین رابطه ای عشق آدم یه عشق مهربون و سخاوتمند باشه که همه خوبیها رو داشته باشه. حتی مزه بوسه های مجازیش مدتها تو یاد آدم بمونه. هرچقدر که باهاش هستی بیشتر بخوایش ...!

چقدر این چند روزه خوب بود...با این که بازم فاصله برام زیاد بود اما آرامش و لذت و عشق با هم بودنامون و امید دیدنت باعث میشد تحمل دلتنگی آسونتر بشه. وای که هر لحظه با تو بودن به تمام دنیا می ارزه. امروز هم دوباره آغوش پر بوسه و محبتت رو حس کردم و بازم فهمیدم انتظار هرچقدر هم زیاد باشه اما با وصال شیرین میشه.

هر لحظه تنفس هوای عاشقانه ای که با تو همه جا رو پر میکنه به اندازه ی شیرینترین رویاها خواستنیه. ساعت ها و روزها انتظار می ارزه به یک ثانیه بودن توی دنیای عاشقانه و پاک و ناب و رویاییمون و وقتی این باهم بودن، این رویای بهشتی، اتفاق می افته هیچ جیز تو دنیا ازش لذت بخش تر نیست.

گرمای نفسات دوباره منو زنده کرد که بدون تو من زندگی ندارم. دوباره پر شدم از انرژی تو و دوست داشتن. بوسه های جادوییت بهم امید میده و نوازشای عاشقانه ات عشق رو برام معنا میکنه. بوی زندگی و عشق میگیرم از بوی بدنت و یکی میشم با همه ی خوبیهای دنیا....!

تاحالا خیلی به این فکر کردم که عشق ما چقدر قشنگ، لطیف و زیباست و هربار بیشتر از قبل عاشق تو و عشقمون شدم. عشق ما اونقدر قشنگه که هرچقدر هم باهم باشیم یه مدت خیلی کم از دوری برای یه مقدار خیلی زیاد از دلتنگی کافیه.

الان نمیخوام از دلتنگی صحبت کنم با این که خیلی دلتنگتم پس بذار از باهم بودنمون بگم که هربارش مثل یه رویای جدید و تازه و بی نظیره.

دیدن تو، عشق زیبای من، هر بار برای من رسیدن به یه آرزوی بزرگه. هر بار جدا میشم از زمین و هرچی زمینیه و هربار احساس میکنم تو اوج آسمونم. واقعا یه رویاست. لطیفترین رویای دنیا.

و چیزی که این رویای لطیف رو عاشقانه ترین رویای دنیا میکنه که تمام عاشقای دنیا حسرت یک لحظه شو میخورن اول بوسه ها و آغوش آسمونی تو و گرمای بینظیر عشقه که تو چشمات، دستات و بدنت جاریه. (همین الان که دارم مینویسم منتظرتم. پس چرا نمیای؟)

همه لحظه های باهم بودنمون پر از عشقه. هر ثانیه اش یه رویای عاشقانه است. و من الان عاشقتر از همیشه بیتاب یک لحظه از رویاهای واقعی عاشقانه مون هستم زیباترین عشق دنیا ... !

 

غروبا میون هفته بر سر قبر یه عاشق
یه جوون میاد میزاره گلای سرخ شقایق
بی صدا میشکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار
اشک میریزه از دو چـشمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گریه میگه : مهربونم بی وفایی
رفتی و نیستی بدونی چه جگر سوزه جدایی
آخه من تو رو می خواستم ، اون نجیب خوب و پاک
اون صدای مهربون ، نه سکوت سرد خاک
تویی که نگاه پاکت مرهم زخم دلم بود
دیدنت حتی یه لحظه راه حل مشکلم بود
تو که ریشه کردی بـا من ، توی خاک بیقراری
تو که گفتی با جدایی هیچ میونه ای نداری
پس چرا تنهام گذاشتی توی این فصل سیاهی ؟
تو عزیزترینی اما ، یه رفیق نیمه راهی
داغ رفتنت عزیزم خط کشید رو بودن من
رفتی و دیگه چه فایده ؟ ناله و ضجه و شیون ؟
تو سفر کردی به خورشید ، رفتی اونور دقایق
منو جا گذاشتی اینجا ، با دلی خسته و عاشق
نمیخوام بی تو بمونم ، بی تو زندگی حرومه
تو که پیش من نباشـی ، همه چی برام تمومه
عاشق خـسته و تنها ، سر گذاشت رو خاک نمناک
گفت جگر گوشه ی عشقو ، دادمش دست تو ای خاک
نزاری تنها بمونه ، همدم چشم سیاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شبا قصه گو براش باش
و غروب با اون غرورش نتونست دووم بیاره
پا کشید از آسمون و جاشو داد به یک ستاره
اون جوون داغ دیده ، با دلی شکسته از غم
بوسه زد رو خاک یار و دور شد آهسته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گریه رو سر داد
روشو بر گردوند و داد زد : به خدا نمیری از یاد !!!

  

یاد دارم که شبی همدم پروانه شدم  

فارغ از زمزمه مطرب و میخانه شدم

همچو پروانه پریشان شدم و خانه خراب

او چو ما گشته غزل خوان و پی باده ناب

پیر میخانه بگفتا که غمت از سر چیست

گفتمش قصه ما و دل پروانه یکیست

هر دو برکوی نگاری نظر انداخته ایم

هر دومان کرده وفا و به جفا ساخته ایم

شمع بی مهر و محبت دل پروانه شکست

یار دیوانه ما رشته پیمان بگسست

دل ز بی مهری یاران شده بیمار و پریش

غیر پروانه کسی نیست که گویم غم خویش

خرده بر رهگذر عاشق و دیوانه مگیر

سالیان است که او گشته پریشان و اسیر

حافظ ار پیر شد و رفت زمیخانه برون

ما جوانیم و رویم از در این خانه برون

سلام به همه

گاهی شک می کنم به اندیشه هام، عقایدم و همۀ اون چیزایی که منو تشکیل می دن.

بعد از گذشت مدت ها که فکر میکنی کسی رو کامل شناختی و کوچکترین تردیدی نسبت به شناختت نداری ناگهان با سونامی تغییرات اخلاقی و رفتاریش مواجه میشی .

اونقدر بهت آور که به عقل خودت شک میکنی که این همون آدمه !!

بکلی به شناخت خودم از آدم ها شک دارم به کسایی که دوست داشتن و عشق رو فقط تو خوشی می شناسن و به محض پیدا شدن ابرای کوچیک کوچیک و سیاه همه چیزو به هم میریزن .

دوست داشتن و عشق ورزیدن پاک ترین و مقدس ترین موهبت انسان هست چرا این چیز با ارزشو با منت گذاشتن و ریا و فریب به پست ترین چیز تبدیل کنیم .

من جزو اون دسته افراد هستم که هنر عشق ورزیدن بلد نیستم شاید اصلا معنی اون رو هم نمیدونم ولی همون اندک حس عشق و دوست داشتنی که در وجودم هست بدون هیچ منت و چشم داشتی نثار میکنم .

نمیدونم ولی حس میکنم ارزش این نوع دوست داشتن از کوه عشقی که با منت بهت بدن با ارزش تره !!

زندگی راه می ره و از حرکت نمی ایسته و این ماییم که باید به جایی از این زندگی بند بشیم و به حرکت ادامه بدیم

و اگه سعیمون رو برای حرکت با سرعت زندگی نکنیم ناگزیر فراموش می شیم

به همین سادگی...

منو ببخشین به خاطر گاه گاه هایی که اندیشه هام درد می کنن، انگار مغزم متورم می شه

و به حکم قانونی از قانون های زندگی که به دل و دیده مربوطه، دوست ندارم باز هم یه بار دیگه دچار روزمرگی و عادت بشم

دچار یه روزمره گی دیگه

و من از تکرارها خسته م ...

دوست ندارم برای دوست داشتن و و نیازهام کسی از راه زندگیش حتی قدمی منحرف بشه و دوست ندارم حرفی بزنم که نتونم پاش بایستم و حتی به قیمت قورت دادن خواسته هام، همیشه حواسم به اشکهای دل و دیده عزیزانم هست

همیشه می دونم رسیدن و وصال ته خوشبختی نیست و خیلی وقتا می شه حرفا رو قورت داد و خواسته ها رو ندیده گرفت و می شه بدونی هرگز بهش نمی رسی اما دیدنش و داشتنش و لمس دستاش و حسِ نگاهش و این که بتونی همراهیش کنی برات لذت بخش باشه

مثل زمانی که می دونی عزیزش ناخوشه و برای سلامتی این عزیز از ته دل دعا کنی انگار عزیزترین کسِ خودت جلوی چشماته .

خوب می دونم خیلی چیزایی هست که دیوونگی هامو تو نظر شماها پر رنگ تر می کنه ولی همیشه قطار زندگی روی یک ریل صاف و مطمئن حرکت نمیکنه گاهی با پیچ هایی روبرو میشی که هیچ مجالی بهت نمیدن مجبوری در لحظه انتخابتو انجام بدی و هیچ تضمینی نیست که در اون لحظه گزینه درست رو انتخاب کنی در هر حال کسی حق نداره تا در اون شرایط گرفتار نشده باشه انتخاب تورو نقد کنه .

گاهی وقتا که زیر بار غم و اندوه و پشیمانی حس له شدن بهم دست میده تنها دلخوشیم اینه که کسی که قرار در مورد زندگی من قضاوت کنه همون خدایی هستش که لحظه لحظه زندگی منو رصد کرده و از نیت و دل و اعمال من آگاهه !

امروز یکم احساس بهتری دارم

امروز حتی صدای غار غار کلاغای سیاه پشت پنجره اطاقم هم آزارم نداد، چه اونکه همیشه با زشت بودن کلاغ مشکل داشتم، رنگ مشکی و پر از یک رنگیِ کلاغ همیشه منو به وجد میاره و از رنگین کمون رنگهام شرمسارم می کنه

خدایِ خوب من

کمکم کن که محتاجم به نظر خاصی از جانب تو

برای یه شروع تازه

دلم هوا می خواد

دلم نفس می خواد

و تو خوب می دونی که برای بلند شدن اصلا نیاز به بهونه ندارم. چه اونکه هر بار زمینم زدی تا بفهمم فراموش شده هامو، فقط با یه انگیزه ازلی بوده که باز بلند شدم

پس

پس باز می رم پشت پنجره و زمزمه می کنم:

کاش می دانستی

زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست

زندگی جنبش و جاری شدن است

از تماشاگه راز

تا به جایی که خدا می داند

لیک با تابش مهر چیزهاییست که در جلوۀ رویاییشان

وسعت آیینه مفهوم تبسم دارد...

عشق

بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس

به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیاندازیم

بیا با خود بیاندیشیم اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند

اگر یکسال چندین فصل برف بی کسی آمد

اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد

اگر یک شب شقایق مرد

تکلیف دل ما چیست ؟

و من احساس سرخی می کنم چندیست

ومن از چند شبنم پیشتر خواب نزول عشق را دیدم

چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد

چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد

چرا بعضی تمام فکرشان ذکراست

و در آن ذکر هم یاد خدا خالی است

و گویی میوه ی اخلاصشان کال است

چرا شغل شریف و رایج این عصر رجالی است

چرا در اقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران صداقت نیز دلالی است

کاش می شد لحظه ای پرواز کرد

حرفهای تازه را آغاز کرد

کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل , دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتداد لحظه ای بارانیم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی  پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی باز کنم .

 

ماه من !ا 


غصه اگر هست ! بگو تا باشد !ا 


معنی خوشبختی ، 


بودن اندوه است ؟!ا 


این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور 


چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند 


همه را با هم و با عشق بچین ؟ا 


ولی از یاد مبر، 


پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا 


و در آن باز کسی می خواند ، 


که خدا هست ، خدا هست 

و چرا غصه ؟ چرا !؟!ا 

 

آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز 


مثل آن روز نخست 


گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !ا 


یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان 


نه شکست و نه گرفت !ا 


بلکه از عاطفه لبریز شد و 


نفسی از سر امید کشید 


ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید 


زیر پاهامان ریخت ، 


تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !ا 


ماه من غصه چرا !؟!ا 


تو خدا را داری و او 


هر شب و روز ، 


آرزویش ، همه خوشبختی توست !ا 


ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن 


کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ؟ا 


ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید 


یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست، 


با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن 


وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !ا 


او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید 


نشانم می داد ؟ا 


 او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،   

غرق شادی باشد !!

گفتمت رخ بنمای و دلم را بربایی

چه توان کرد که دل برده ای و رخ ننمایی

به همه ماه رخت جلوه نماید چه تفاوت

که بپوشی روی خود یا به خلایق بنمایی

همه جا پیش من استی چه بخواهی چه نخواهی

همه دم روی تو بینم چه بیایی چه نیایی

چه شود پا بگذاری به گلستان خیالم

به خیال شب وصلت غمم از دل بزدایی

همه گوشند که باد از تو بپیامی برساند

همه چشم اند که از پرده غیبت به درآیی

شکوه از چشم کنم یا گله از بخت که عمری

در کنار توام و باز ندانم به کجایی

رؤیت عید به یاران تو روزیست مبارک

که چون گل خنده براری و چو بلبل بسرایی

از کجا می گذری تا سر راهت بنشینم

که به چشمم کف پایی زره لطف بسایی

لحظه مهر تو بیرون نرود از دل «میثم»

چه غم ار دل ببری یا به غم دل بفزایی

پریشانان پری را می پرستند
گدایان گوهری را می پرستند...
خبر از دین مداحان ندارم
خطیبان منبری را می پرستند
سواران پرچمی را می ستایند
دلیران سنگری را می پرستند
چه می دانند اینان از شهیدان
که خون و خنجری را می پرستند
خدا را عالمان و مفتیان هم
کتاب و دفتری را می پرستند
به بیت الله رفتم دیدم این قوم
به جای او دری را می پرستند
گناه از چشم و گوش بسته ماست
که این کوران کری را می پرستند
صدای اعتراضی نیست اینجا
ابوذرها زری را می پرستند
خوشا آنان که دور از این جماعت
خدای دیگری را می پرستن

زندگی را نخواهیم فهمید اگراز همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را
بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


زندگی را نخواهیم فهمید اگر
عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌ بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.


فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

مرگ ... !

چه لغت بیمناک و شورانگیزی است !از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد : خنده را از لبها می زداید ، شادمانی را از دلها می برد ، تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند .

زندگانی از مرگ جدائی ناپذیر است . تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت . از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی زمین دیر یا زود می میرند : سنگها ، گیاه ها ، جانوران هرکدام پی در پی بدنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار شده در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می گردند ، زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی پایان دنبال می کند ؛ طبیعت روی بازمانده آنها دو باره زندگانی را از سر می گیرد : خورشید پرتو افشانی می نماید ، نسیم می وزد ، گلها هوا را خوشبو می گردانند ، پرندگان نغمه سرائی می کنند ، همه جنبندگان به جوش و خروش می آیند . آسمان لبخند می زند ، زمین می پروراند ، مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می کند. مرگ همه هستیها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند : نه توانگر می شناسد نه گدا ، نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد ، گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند ، تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند ، بی گناه شکنجه نمی شود ، نه ستمگر است نه ستمدیده ، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند . چه خواب آرام و گوارائی است که روی بامداد را نمی بینند ، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی شنود . بهترین پناهی است برای دردها ، غمها ، رنجها و بیدادگریهای زندگانی . آتش شرربار هوی و هوس خاموش می شود . همۀ این جنگ و جدالها ، کشتارها ، درندگیها ، کشمکشها و خود ستائیهای آدمیزاد در سینۀ خاک تارک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام می گیرد .

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند ، فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد ، به طبیعت نفرین می فرستادند . اگر زندگانی سپری نمی شد ، چقدر تلخ و ترسناک بود . هنگامیکه آزمایش سخت و دشتوار زندگانی چراغهای فریبندۀ جوانی را خاموش کرده ، سرچشمه مهربانی خشک شده ، سردی ، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد ، اوست که چاره می بخشد ، اوست که اندام خمیده ، سیمای پرچین ، تن رنجور را در خوابگاه آسایش می نهد .

ای مرگ ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا از دوش بر میداری ، سیه روز تیره بخت سرگردان را سرو سامان می دهی ، تو نوشداروی ماتم زدگی و نا امیدی می باشی ، دیده سرشکبار را خشک می گردانی . تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش می کند و می خواباند ، تو زندگانی تلخ ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می کند ، تو هستی که بدون پروری ، فرومایگی ، خودپسندی ، چشم تنگی ، و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایستۀ او می گسترانی. کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد ؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است ، فرشتۀ تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته ! چرا از تو بیم و هراس دارد ؟ چرا به تو نارو و بهتان می زند ؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می پندارند ، تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می کشند ، تو فرستادۀ سوگواری نیستی ، تو درمان دلهای پژمرده می باشی ، تو دریچۀ امید به روی نا امیدان باز می کنی ، تو از کاروان خسته و درماندۀ زندگانی مهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی ، تو سزاوار ستایش هستی ، تو زندگانی جاویدان داری .... ! 

صادق هدایت