تو کی هستی واسه دستام نمی دونم
می خوام از تو بنویسم نمی تونم
بعضی وقتا یه امیدی واسه دلواپسیام
بعضی وقتا مهربون تراز همه دور و بریام
بعضی وقتا عشق نابی عشقی از جنس رفاقت
که ندارم به خدائی جز خدای عشقت عادت
بعضی وقتا نور شادی واسه چشمای خستم
بعضی وقتا گل خنده واسه لبهای بستم
بعضی وقتا پر و بالی واسه پرواز خیالم
که به عشق دیدن تو سر رو بالشم می زارم
تو بزرگترین بهونه واسه گفتن و سرودن
(( اما دستای حقیرم نمی تونن نمی تونن ))
شگفتا ...!!
وقتی بود . نمیدیدم ..!
وقتی میخواند . نمیشنیدم...!
وقتی دیدم که نبود !؟
وقتی شنیدم که نخواند !؟
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای صاف و زلال در
برابرت میجوشد و میخواند و مینالد .
تو تشنه آتش باشی و نه آب .....
و چشمه که خشکید ... چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی
بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت .
و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا
بود از غم نبودن تو میگداخت....!!!!
امید
عشق
ایمان
آرامش
چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»مون واسه همیشه در دل و زندگیمون نگهداری کنیم.
اما باز هم در میان این دو عاشق علی از مصطفی مظلوم تر است...چرا که زمان به مصطفی فرصت داد تا مقداری از شایعات و سخن پراکنیهای متحجرین و منافقین را جواب گوید و سرباز خمینی کبیر(ره) شود؛ ولی علی اینگونه نبود...بازار شایعات و تهمت ها و تکفیرهای به دور از منطق، علی را چنان مورد هتک و فحاشی قرار داد که تا اخر هم فرصت نیافت خود را از بار اینهمه تهمت بزداید...
علی ای که به ما اموخت که سر بر در گلین خانه "علی و فاطمه" بگذاریم و از دردهایی که در طول تاریخ بر تشیع گذشته است زار زار بگرییم...
یاد علی بخیر.....
و یاد مصطفی نیز بخیر...که در اوج زندگی و رفاه مادی...به یکباره دست از همه چیز شست و زندگی ساده دنیوی را برای خود برگزید...یاد مصطفی بخیر که خسته از دنیا رفت:
"خدایا دردمندم...روحم از شدت درد میسوزد، قلبم میجوشد، احساسم شعله میکشد و بند بند وجودم از شدت درد صیحه میزند....
خسته شده ام، پیر شده ام، دلشکسته ام،ناامیدم، دیگر ارزویی ندارم، احساس میکنم که این دنیا دیگر جای من نیست،با همه وداع میکنم، فقط میخواهم با خدای خود تنها باشم...۲"
-----------------
۱-سخنرانی دکتر چمران به هنگام خاکسپاری
۲-قسمتی از وصیت نامه دکتر چمران