شکلات تلخ

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس

لبانش می لرزید 

گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر 

- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟

نگاهش که گره خورد در نگاهم 

بغضش ترکید 

قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا 

چکید روی گونه اش 

- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....

صدایش می لرزید 

- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ 

گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید 

هق هق , گریه می کرد

آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم

آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود

با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد

در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت 

- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟

این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت

آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد

یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم 

پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو , 

کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام 

- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...

دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست

حسودی می کردم به دخترک 

تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟

آرام تر شد 

قطره های اشکش کوچکتر شد 

احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد

دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم

گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد 

احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود

- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...

هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد , 

با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم

پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار

- گریه نکن دیگه , خب ؟

- خب ... 

زیبا بود , 

چشمانش درشت و سیاه

با لبانی عنابی و قلوه ای 

لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده

گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد , 

- اسمت چیه دخترکم ؟

- سارا 

- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی 

او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود

او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش 

امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش , 

و من , نه بغضم را شکسته بودم , 

که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد 

و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...

باید تحمل می کردم ,

حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد 

و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان 

باید صبر می کردم

- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟

با ته مانده های هق هقش گفت :

- هم .. هم .. همینجا .. 

نگاه کردم به دور و بر

به آدم ها 

به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت

همه چیز ترسناک بود از این پایین 

آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند

بلند شدم و ایستادم

حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها 

دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را 

- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟

دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه 

منهم نمی دانستم

حالا همه چیزمان عین هم شده بود

نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا

هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ

- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل 

برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد 

یک لبخند کوچک و زیر پوستی , 

و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده 

قدم زدیم باهم 

قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست

آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است

حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,

هدفمان یکی بود , 

من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش , 

- آدرس خونه تونو نداری ؟

لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت

- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟

- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه

خنده ام گرفت 

بلند خندیدم

و بعد خنده ام را کش دادم 

آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند

سارا با تعجب نگاهم می کرد 

- بلدی خونه مونو ؟

دستی کشیدم به سرش

- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش 

لبخند زد 

بیشتر خودش را بمن چسبانید 

یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت

کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...

کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم

کاش میشد من و ..

دستم را کشید

- جونم ؟

نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود

- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم

خندیدم 

- ای شیطون , ... ازینا ؟

- اوهوم ...

- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟

خندید , 

- خب , ازون قرمزاشا ...

- چشم 


هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم

سارا شیرین زبانی می کرد

انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود

- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...

گوش می دادم به صدایش , و جان هم

لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود

سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود

ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی 

- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟

- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا .. 

ما دوست شده بودیم 

به همین سادگی 

سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد 

و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم

چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش

نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید

خوش بودیم با هم

قد هردومان انگار یکی شده بود 

او کمی بلند تر

و من کمی کوتاهتر

و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند

- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون

دستم را رها کرد

مثل نسیم

مثل باد

دوید 

تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش

سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است

مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من

قدرت تکان خوردن نداشتم انگار

حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود

او گم کرده اش را یافته بود 

و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود

نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم

- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟

صورت مادر سارا , روبروی من بود

خیس از اشک و نگرانی , 

- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام

- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس

سارا خندید 

- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...

هر سه خندیدیم 

خنده من تلخ

خنده سارا شیرین

- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟

سارا آمد جلو , 

- می خوام بوست کنم

خم شدم

لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم

دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود

سرم همینطور خم بود که صدایش آمد

- تموم شد دیگه 

و باز هر دو خندیدیم

نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن

- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟

لبخند زدم , 

- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست

- پیداش کنیا 

- خب...

سارا دست مادرش را گرفت

- خدافظ

- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار

- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید 

- چشم 

همینطور قدم به قدم دور شدند

سارا برایم دست تکان داد 

سرش را برگردانده بود و لبخند می زد

داد زد

- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل

انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که

خندیدم ...

پیچیدم توی کوچه 

کوچه ای که بعدش پسکوچه بود

یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که

هراسان دویدم

- سارا .. سار ... ا

کسی نبود , دویدم 

تا انتهای جایی که دیده بودمش 

- سارااااااااا

نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان ...

رسیدم به پسکوچه

بغضم ارام و ساکت شکست

حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان

سارا مادرش را پیدا کرده بود 

و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم

گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان...

پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد

باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان

خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن

گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند

حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست

من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام

کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند

کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,

خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....!!


عاشقانه را نباید نوشت ....


عاشقانه باید گرم نفس باشد ....


بکر بکر از سینه بیرون بیاید و ...


نجوا شود کنار گوشی که انقدر نزدیک است ،


که می توانی لاله اش را لمس کنی با لبانت ....


عاشقانه باید از ریشه و ضمیر نشات گیرد ....


باید عمق وجودی یک مرد عشق باشد ....


یک مرد باید مرد باشد ....


 مرد عاشقانه ...


 مرد معشوق و عاشق....!


و یک مرد است که باید عشق را نشان دهد و زن هم با چشم و دلش لمس کند...


بپذیرد...عشق بورزد...


ناز کند.... نازنین شود ....


 ناز بودن را بیافریند .... 


با عشوه های زنانه اش و عشق از صمیم قلبش ٬ مرد را ٬ عاشق کند و در کنار او ارام گیرد و با صدای ارام فریاد بزند....


همسرم عاشقم باش... 


عاشق تو بودم...


هستم و خواهم بود....


عاشقانه را باید زیر باران گفت ....


 سهراب هم میدانست زیر باران باید رفت....


عاشقانه های من همسر اینده ام خواهد بود ....


به امید و دل و جان او ....


از این ویرانه ی دل برایش مینویسم ....


عاشقانه هایم با نوشتن کم میآیند....


عاشقانه های من تمام تلاشهایم است...


شاید کم باشند ... اما تمام اوست...


شاید تو بیشتر از عاشقانه های من با ارزشی


اما باز هم تمام تلاشم برای عاشقیست ....


همسرم ، روزی که بدستت بیاورم...روزی که به خود بگویم نگاه کن این همسرم بود!


 و من در ویرانه دنیا در پی او بودم اما اورا از روح خدا و در قصر خدا دیدم .... 


و غبطه میخورم که من کجا میگشتم و او کجا بود ....


عاشقانه های من چشمانی است که به چشمان من خیره شود و بمن بگوید مثل کوه پای عشقمان ایستاده !


 به من بگوید تا اخرش هستم تا ته تهش !

به من بگوید هر اتفاقی بیوفته ما همدیگه رو داریم و خدا طرف ماست !


به من نگوید اگه تمام دنیا مخالف بودن چه کنیم !

به من نگوید پای مشکلات کم میاری !


به من نگوید مسولیتی را نمیتوانم بعهده بگیرم  ...

به من نگوید ما خسته ایم ... ما ناتوانیم...

به من نگوید هدف ما از زندگی متفاوت است و ...


عاشقانه های من دستانیست که دستانم را محکم بگیرد...


به من نگوید چه دست گرمی داری... بلکه به من بگوید دستانمان در دست هم چه گرمی و حس عاشقانه ای دارد .


به من بگوید من در کنار تو زندگی میکنم تا قیمت پیدا کنیم ....


نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم  تا شاید به بهایی گرانی برسیم......


به من بگوید من بخاطر خودم و تو و زندگیمان به تو اعتماد میکنم توهم مرد باش تا جادوانه شویم ...


عاشقانه من اینست ....


در کنار تو بودن... در کنار ارامش...


چیزی که همیشه ارزویم بود ... 


و هیچ وقت عایدم نشد...


شاید حقم نبود....


اما عاشقانه های من چند سالیست به فنا رفته ....


مجبورم... غم بخورم....ساکت شوم...تبسم کنم... بخندم ...بگم خوبم... قهقهه بزنم....و در اخر بگویم....بیخیال ....نشد دیگر...

قسمت نبود و...


و با زخم روی قلبم باز در پی عاشقانه هایم باشم .....


اب هست... زمین هست .... من هستم.... خدا هست... 

و زمان در حال ....


باید گفت یا علی و زندگی را ساخت....


میخواهم زنده بمانم....


میخواهم زندگی کنم....


بگذاریییییید زندگی کنم....


من اهل زندگی ام....!

ماندن همیشه خوب نیست...رفتن هم همیشه بد نیست...


گاهی رفتن بهتر است...گاهی باید رفت...


باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت...


اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...


گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد..


مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...


و آنچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...


رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...


و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی بمانی...


برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند ...


برو وبگذار پیش ازاینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند،خاطره ای پر حسرت شود...


برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش...


از شکستن سکوت آسانتر باشد...


عشقت را بردار و برو...

خوب برو...

زیبا برو...!


این روزها حس و حال خاصی دارم ؛ خیلی وقته دیگه حس نوشتن نیست !

تموم ذهنم درگیره ؛ درگیر روزهای اینده ؛ روزهای ....!

همیشه ؛ نوشتن باعث میشد یکم اروم بشم ولی انگار این نسخه دیگه برای دلم جواب نمیده !

خیلی تلخه،فکرشو کن یه نفرو با همه ی وجودت دوست داشته باشی اما همه ی عوامل دست به دست هم بدن تا تورو ازش دور تر و دورتر کنن یا شایدم برعکس،اونو ازت دورتر و دورتر کنن.انقدر که تو بشی یه تیکه کاغذ پاره توی صندوقچه ی خاک گرفته ی ذهنش در حالی که اون واست همون قاب عکسیه که همیشه رو دیوار پلکت آویزونه و تو هرروز و هر لحظه با عشق نگاهش میکنی و برقش میندازی...

هر چی میگذره و روحم و عقلم بزرگتر میشه میفهمم این انتظار بیهوده س...این همه گریه های شبونه...این همه دعا...تو همون جاده ی بی برگشتی هستی که همیشه توی فنجون فال منی و هیچکس جز خودم معنیشو نمیفهمه.تو همون دلتنگی تلخ دم غروبی که هیچوقت پایانی نداره...من خیلی دنبالت گشتم...تو لحظه لحظه های زندگیم تورو نفس کشیدم...خیالتو بغل کردم...بی  وقفه صدات کردم...اما...!

شاید سهم من از تو فقط همین روزهایی بود که بسرعت باد گذشتن ...

به هرحال راه رفتنی رو باید رفت ...

هیچوقت ازت دلخور و غمگین نیستم چون بقول خودت این من بودم که همرزم خوبی نبودم .

باید واژه ی قشنگ اسم تورو از ذهنم کم کم پاک کنم.نه اینکه ناراحت باشم،نه...عادت کردم...اما فکر کنم دیگه صدا کردن تو بیشتر از این بی فایده س...درست مثه نگه داشتن آب توی مشت...! 

حس نوشتن نیست،نوشتنی را باید نوشت اما،

گفتنی را باید گفت،دانستنی را دانستن لازم است،

میگویم،که بدانی،که نگویی که نگفتی و ندانم،

دو راهی غریبیست دو راهی انتخاب

انتخابی ماحصل ه شورای عقلها

در دو راهی انتخاب ،عشق انتخاب است یا عقل؟

در دو راهی انتخاب عشق مسخر عقل است,

در دو راهی ناگزیری،

عشق شیشه و عقل خارا سنگ در سرزمین ماسه ها،

عشق آتش و عقل آب در فرایند صاعقه ها،

عشق ناله و عقل سودا در کشاکش آه،

عشق اسیر و عقل بند در سلول سینه ها،

در دو راهی ناگزیری ،

عشق تنها میماند و عشق تنها،

من تنها میمانم و تو تنها،

خاطره میماند اما تا آزادی عشق از یوغ عقل،

دوره میکنم سیاه مشق عشق و عقل دو راهی را بانو،

در دو راهی ناگزیری عشق انتخاب است یا عقل؟

صراحتا میگویم:عشق غالب دورانهاست بر عقل،

خاکستر  عشق گلستان ابراهیم است در دیار نمرود،

هتک حرمت میشود و میماند بر التماس وصال بر معشوق،

مترود عقلش چه باک در دیار مهاجرین و انصار،

فرجام مجادله غلبه ی عقل بر احساس است نه عشق،

و عشق،،،،،محزون از بیمعرفتی ادعا کنندگان 

زندگی صحنه جدال مستمر دل و عقل است ...



زمانی که نگاهت در چشمانی می افتد که برقش برایت عشق را معنی می کند و احساس وصف ناپذیری در دلت حس می کنی و هر رفتار کوچکش شوری در دلت به پا می کند ؛ عـاشـق خطابت می کنند .

از این به بعد است که پیکار دل و عقل به طور محسوس آغاز می شود .

دل که همه چیز خود را به پای معشوق می ریزد و هر اندک لحظه دیدارش را با تپش های بی شمار میگذارند ؛ تنها او را در خود جای داده است ؛ هر روز خونی از جنس عشق به تن بی حس انسان تزریق می کند و هنگام حس معشوق از خود بی خود می شود ؛ مورد نکوهش عقل قرار می گیرد .

عقل از منطق و زندگی منطقی سخن به میان می آورد ، از آسیب های عشق دم می زند ، اما گویی دل خود را برای این راه سخت و دشوار دستیابی به معشوق آماده کرده است که هیچ گونه ترسی از آسیب و خطر ندارد .

عقل از خیانت روزگار سخن می گوید ، اما دل به قدری وفاداری را یاد گرفته است که این واژه برایش هیچ معنا و مفهومی ندارد .

عقل از خودخواهی سخن می گوید ، اما دل فداکار که خود را برای جان سپردن در راه معشوق آماده کرده است ، به این سخن هیچ اعتنایی نمی کند .

عقل تلاش فراوانی می کند تا دل را از گام گذاشتن در این راه پر فراز و نشیب عشق باز دارد ، اما دل همانند کودکی لج باز که عشق گرفتن پروانه در دست ، او را از ترس زمین خوردن و آسیب دیدن می رهاند ؛ به این سخنان گوش فرا نمی دهد و در تلاش برای رسیدن به معشوق مصمم تر می شود .

دل شکست سنگینی را به عقل تحمیل می کند و عقل شکست خورده و ناراحت در کنجی ساکت می نشیند ؛ اما این پایان ماجرا نیست ...

دل ، شاد و خرسند از شکست عقل ، به راه خود ادامه می دهد ، هر روز که سپری می شود وابستگی بیشتری نسبت به معشوق در خود حس می کند و هر لحظه خود را با او ویادش می سازد .

روزها می گذرد و دل هم چنان به راه خود ادامه می دهد ، غافل از این که آینده ای دردناک در پیش دارد .

سرانجام روز جدایی فرا می رسد و دل معشوق خود را از دست می دهد .

معشوق این دل را برای سکنی گزیدن در دلی دیگر ترک می گوید و دل بی حس و جان ، مانند تکه گوشتی خونین ، گوشه ای می افتد و این بار اشک های خونین خود را در تن انسان روان می کند .

عقل از ماجرا خبردار می شود و شتابان به سوی دل می آید تا درستی سخنان خود را برای دل باز گو کند . دل را می بیند که گوشه ای ، آرام و ساکت نشسته است و زخم های دردناک و فراوانی بر او دیده می شود ؛ عقل شروع به سخن گفتن می کند :

دیدی معشوق ترکت کرد و تنهایت گذاشت .

دل : او مرا تنها نگذاشته است ، چون هنوز خاطراتش را در خود دارم که مثل گذشته برایم زنده و پر معنی اند .

عقل : دیگر نمی توانی معشوق را ببینی .

دل : تصویر ظاهری برای من که از معشوق نقاشی روی خود حک کرده ام و ذره ذره وجودم را برای او فنا ساخته ام اهمیتی ندارد .

عقل : همان طور که گفته بودم ، او به تو خیانت کرد .

دل : این خیانت نیست ، شاید گنجایش من برای او کافی نبود و به ان دلیل دلی دیگر را برگزید .

عقل : با این همه زخم که بر تو به جای مانده است ، چه کار می کنی ؟

دل : چه زخمی بهتر از زخم عشق ؟ این زخم ها را به یاد او به وجود آورده ام و هیچ مرهمی برای این زخم ها وجود ندارد ، این زخم ها تا ابد با من می مانند و همراه من هستند تا جایگاه کسی دیگر نشوم .

عقل : گر او را در دلی دیگر بینی ، چه می کنی ؟

دل : او را نه پند می دهم و نه از سرگذشت خود با خبر می سازم ، بلکه برایش دعا می کنم ، دعا می کنم که ای کاش منزلگه ابدی معشوق من تو باشی و با هیچ پیشامدی این منزلگه ویران نشود و در این راه پر فراز و نشیب عشق که با خونِ دل ها و جدایی ها و اشک ها همراه است موفق باشد .

عقل : می توانی کسی دیگر را جانشین او سازی !

دل :چگونه می توانم چنین کاری کنم ؟ هنگامی که در جای جای خود ، نشان و خاطره ای از او حک کرده ام ، هیچ نگاهی برایم نگاه او ، هیچ صدایی صدای او ، هیچ لبخندی لبخند او ، هیچ کس برایم او نمی شود ؛ گذشته از همه این ها ، شاید آن جای گزینی که از او دم می زنی ، سهم دل دیگری باشد و من به دلیل خودخواهی خودم ، سهم دل دیگری را بگیرم و او را از این موهبت گرانبها بی بهره سازم !

عقل که شکستی دیگر را در خود حس می کرد ، دیگر لب به سخن نگشود ! بلکه به آن دل بی جان و زخمی کمک کرد تا بار دیگر سرِ پا شود .

از آن لحظه به بعد ، دل گوشه ای آرام و ساکت می نشست و دیگر از آن هیاهوی قبل خبری نبود ...

دیدار هر کسی که او را به یاد معشوقش می انداخت ، زخم های کهنه اش را دوباره زنده می کرد ؛ هر عاشق و معشوقی را که کنار هم می دید ، دو حس نسبت به عاشق و یک حسرت در درونش شکل می گرفت .

حس دل سوزی و نگرانی در مورد عاشق که ممکن است به روز خودش دچار شود و جای این شادی و خوش بختی را غم و حسرت بگیرد و معشوق که اکنون برای او مرهم دردهاست ، روزی خودش زخمی شود بر زخم هایش !

حس حسادت نسبت به عاشق که اکنون او هم می توانست با معشوق خودش باشد و صدای خنده هایش را بشنود ، ولی دست سرنوشت مانع این کار شد و پتک سنگین خود را بر سرش فرود آورد تا رویاهای بچه گانه دل بر سرش خراب شود و آن همه شور و شوق و احساس از بین برود .

حسادتی که چندین سوال در دل ایجاد می کند ؛ آن دل چه دارد که من نداشتم ؟ آیا این فداکاری های من را می تواند انجام دهد ؟ چرا میان این همه دل من برای جدایی انتخاب شده ام ؟

و بلافاصله دل حسرت روزهای گذشته را می خورد که چه زود و آسان گذشتند و غم و اندوه برایش به جا گذاشتند .

سرانجام ، روزی دل معشوقش را می بیند که زخمی و شکست خورده در گوشه ای تنها نشسته است و می فهمد که این بار به اختیار خود از جایگاهش خارج نشده است ، بلکه آن دل دیگر او را بیرون کرده است و کس دیگری را جانشین او ساخته است !

اما افسوس که اکنون معشوق هیچ جایگاهی ندارد ، نه در دلی که او را می خواست و نه دلی که خودش دوستدارش بود ، شاید این نتیجه آه و حسرتهای دل زخمی داستان ما باشد !

در میان روزها از "روز دوم" بدم می‌آید...
روز دوم بی‌رحم‌ترین روز است، با هیچکس شوخی ندارد، در روز دوم همه‌چیز منطقی‌ست،
حقایق آشکار است و به هیچ وجه نمیتوان سر ِخود را شیره مالید...
مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود، آغاز مدرسه بود و خوشحال بودیم، اما امان از روز دوم...روز دوم تازه می‌فهمیدیم که تابستان تمام شده است...... 
یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر، روز اول خستگی در می‌کنیم، حمام می‌کنیم، اما روز دوم تازه می‌فهمیم که سفر تمام شده است، طبیعت و بگو بخند با دوستان و عشق و حال تمام شده است...

هرگاه مادر بزرگ نزد ما می‌آمد و یک هفته می‌ماند، وقتی که بر میگشت ناراحت میشدیم، اما روز دوم تازه می‌فهمیدیم که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟

یا وقتی کسی از دنیا میرود، روز اول خدا بیامرز است و روز دوم عزیز از دست رفته!! 
و اما جدایی...روزِ اول شوکه‌ایم و شاید حتی خوشحال باشیم که زندگی جدیدی در راه است... تیریپ مجردی و عشق و حال ور می‌داریم، اما دریغ از روز دوم، تازه می‌فهمیم کسی رفته... تازه می‌فهمیم حال‌مان خوب نیست...تازه می‌فهمیم که تنهایی بد است... 
باید روز دوم را خوابید...
باید روز دوم را خورد...
باید روز دوم را مُرد...!!!

روزها از پی هم می گذرند و فراموش می شوند، هر روز برگی از زندگانی من فرو می افتد و هر گز هیچ برگی تازه بدان نمی روید، هر شب هنگامیکه دنیای خسته در خواب می رود و فرشته خاموشی بر جهان دامن می گستراند ، من با نسیم نیمه شب رازها در میان می گذارم، به آسمان زیبای شب نگاه می کنم و بر چهره ستارگان فروزان که عاشقانه بر هم چشمک می زنند خیره می شوم، بهار شده است، دلم لک زده برای هم نوازی با برکه ها، برای هم آغوشی با آب، فانوس به دستی ماهتاب، حتی در امتداد جاده های دور برای بوسه ای بر گوشه چشم بید، قدم بر شکوفه های بهار نهادن، دست کشیدن بر گیسوان طبیعت، ... اما .. اما بهار امسال پر از حس با تو بودن شده است.. بگذریم،

روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند  

وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند  

روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد  

قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت  

بی صدامیمیرند  

روزها میگذرند , که به خود میگویم  

گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت  

گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود 
  
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود 

 حرفهاخواهم زد   , شعرها خواهم خواند 

بهر هر خلق جهان   , قصه ای خواهم ساخت 

روزها میگذرند 

که به خود میگویم

گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت

گرکسی آمدوبر روی دلم , طرحی ازخنده گذاشت

گرکسی آمدودرخاطرمن   , نقشی ازخودانداخت

صدزبان بازکنم

قصه هاسازکنم

گره از ابروی  هر غمزده ای  درجهان بازکنم

من به خود میگویم

اگرآمدآن شخص   !!!!!!

من به او خواهم گفت   , آنچه درمحبس دل زندانیست

 ولی افسوس و دریغ

آمدی نقشی  زخود در سر من افکندی

دل ربودی و به زیر قدمت افکندی 

دیده  دریا کردی 

عقل شیدا کردی 

طرح جاوید سکوت   , توبه جای لبخند , برلبم افکندی

 دل به امید دوا آمده بود

به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

روزها می آیند

    ,لحظه ها ازپی هم ،میتازند

    من به او خواهم گفت ، تاابددردل من مهمانیست

من به خود میگویم

(( مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب   ))

دلم تنگ می شود،همه ی نامها و ترانه ها بر سرانگشت ستاره می رویند.

اوقات ملایم یادهای من،همین هوای نشستن و دیدن است.

خاک را می بویم،خاک را...کنار زنی از قبیله ی بادها.

حوصله کن!همه ی آن سالها،جهان دویدنم،کف دستی بود

با انعکاس شبنمش بر گهواره ی گیاه.

و نفسی که میرفت از همه سو،و باز می آمد با عطر آسمانی نزدیک،

چندان که دست و روی سایه را در ترنم ابر میشستیم.

چه خوش بود آن همه خواب،که پروانه در پوست رنگین کمان،

خواب عجیب مرا می دید.

ما ساده بودیم،ساده!

هر سال خدا،در شمالیترین حیاط همسایه

ارغوانی از تندر بنفش می رویید،

ارغوانی عظیم که کوچه را فرا می گرفت،

و همه ی خانه ها دیوار مشترکی داشت.

چه آسان بودیم،آسان...،مثل سادگی مشق و مداد

مثل همان چند روز کوچک سبز،که لب ها و گونه ها یکی می شد.

صد سال به سالهای ترانه و شبنم،صد سال به سالهای ستاره و دریا.

اخرین لحظه های یه ساله دیگه ..

یه سال پر از درد

پر از انتظار ..

پر از اشک ..

اخر یه سالی که یه ساله پر از انتظار دیگه رو رقم میزنه ...

داره یه ساله نو اغاز میشه ..

یه سالی که بازم تو نیستی .

تو دراغوش دیگری و من اینجا هوای نبودنت رو بغل میگیرم ..

امروز اخرین روز سال ۹۲ .. شروع دوباره ی اشک های غریبم ..

اشکهایی که هیچکس جز یه قلم و کاغذ حس نکرد ..

اشکهایی که تو نبودت میریختن و نمیدیدی .

اما امسال با همه بدی هاش یه اتفاق خوب داشت !

یه اتفاق شیرین ...

شاید بی انصافی باشه اگه چیزی ازش نگم...

در وجودم کسی هست !

که هر شب موهایش را شانه میزند

و هر شب یاد آخرین نگاه تو...

آوار میشود...

بر تنهاییم!

بر بی کسی این اتاقم...

و من با خودم فکر میکنم

حریمِ کدامین خیال را شکسته ام

که اینگونه حقیقت میشوی در باورم؟

باور کنی یا نه

باشی یا نباشی

دوستت دارم

فرقی نمیکند خیال باشی

آرزو باشی

یا عکسی در ‌گوشه این موبایل

در این دنیای مجازیِ پر از مجازات

فرقی نمی کند که شعرِ کدام شاعر را میخوانی

فرقی نمیکند که میشناسیم 

یا اینکه من تو را میشناسم

فرقی نمیکند که روی نیمکتی دو نفره نشسته باشیم

فرقی نمیکند که لبخندت سهم من بود یا دیگری

فرقی نمیکند که خوشحال بودیم یا ناراحت

همین را میدانم که دوستت دارم
و تو میشوی شروعِ حرف زدن
خودخواهیم را ببخش
ببخش که تو را به خواب میبینم
ببخش که واژه به واژه ی شعرم از تو داد میزند
ببخش که من عاشقت هستم...
دیگه چیزی به سال تحویل نمونده ...
چندتا ارزو برات دارم کوچولوی ناز من ...

برات آرزوی خورشید کافی میکنم تا افکارت را روشن نگه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره باشد!
برات آرزوی باران کافی میکنم تا زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بده!

برات آرزوی شادی کافی میکنم تا روحتو زنده و ابدی نگه داره!

برات آرزوی رنج کافی میکنم تا کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل بشه!

برات آرزوی بدست آوردن کافی میکنم تا با هرچه میخواهی راضی باشی!

برات آرزوی از دست دادن کافی میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی!

برات آرزوی سلامهای کافی میکنم تا بتوانی آخرین خداحافظی راحت تری داشته باشی!

برات آرزوی کافی میکنم...!
دیگه نمیتونم بهت بگم عید نزدیکه !
عید به ما رسید ...!
عیدت مبارک ماهی من ...

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری
بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ،
باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم
را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای
فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر
من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر
آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می
توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و
چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی
شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که
قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به
من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به
سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود
دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ
درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر
را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا
زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به
من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان
درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می
رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از
کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار
، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

...................................‌‌‌‌.‌
آذر ، دی 1343
حمید مصدق

تازگی ها ، شاید هم یه مدت زیاده که خیلی بهم سخت میگذره. دلم خوش کردم به خوشی های زود گذر که از این حال واحوال درم بیارن ، مثل عید نزدیکه ! اما خیلی زود گذره. ادم های اطراف هم مثل خودم شدم ، بی روحیه ،خسته و کسل و نا امید. عجب دورانی دارم جون میده برای خود کشی. چی فکر میکردیم وچی شد. زندگی میگم. هر روز مثل روز قبل، لازم نیست دیگه منتظر یک اتفاق جدید توی یک روز باشی. چون هر روزم تکرار روز قبل و من دست و پا میزنم برای کمی  متفاوت بودن. بقول یکی از دوستام به این زندگی فقط باید گفت زندگی سگی ٬ بعضی وقتها فکر میکنم که پدران ما هم اینجوری بودن. بد جوری بریدیم اززندگی، از اینکه باید منتظر یک حادثه باشی تا یکم تفاوت کنی.

بعضی وقتها باید شکست قبول کنی به پذیری اون چیزی که می خواستی نتونستی بدستش بیاری و بهش برسی و یا اونجور که دلت میخواد درستش کنی و بسازی. من هم شکست خوردم از ایندم. فکر میکردم میشه اون چیزی که میخوام ولی نشد و لی خوبیش اینکه میدونم باختم تکلیفم روشنه. و حالا باید اثار گند باخت پاک کنم.

واقعا دلخوشیم چی از زندگی، اگه بگم نمیدونم بیراه نگفتم. یه مدت هوس اینو داشتم که میام خونه برم روی کاناپه بشینم اسپرسو بخورم و نور کم کنم و یک کتاب بخونم . خداییشم خیلی خوب بود و حال داد اما حیف که کتابه تموم شد. قبلا هم یعنی خیلی قبل ترش میومدم خونه گیتارم برمی داشتم و ساز میزدم و تمرین می کردم عجب دورانی بود. بدون استرس و نگرانی و حتی بدون مسولیت.ولی هرچه بود زود گذشت و تموم شد.

تازه بدتر از همه به این نتیجه رسیدم مردن و زنده بودنم یکیه و یعنی یجور مرده متحرکم و یا یک متحرک مرده. در هر صورت سخت میگذره خیلی سخت و امیدوارم زود تموم بشه، حالا این وضعیت یا این روزگار
و یا حتی عمرم. به قول گاندی که میگه من هنوز نمیدانم هر سال که میگذرد یکسال به عمرم اضافه میشود و یا یکسال از ان میگذرد.