گاهی درمانده می مانی میان دوست داشتن و دوست داشته شدن... و خوب است که دوست داشته باشی... دوستی که کنارش خودت باشی پنهان نشوی پشت نقاب زندگی و روزمره گی... و در دنیایی که هیچ کس در آن خودش نیست و تو را چون خودت نمی خواهند دوس داشتن غنیمتی است که اگر به دست آوردی اش باید قدر بشناسی... و دوست داشته شدن یعنی بمانی کنار کسی که تو را می خواهد بی دریغ ... هرچند از تو نباشد.شبیه ات نباشد و تو در کنارش خودت نباشی... دوست داشته شدن گاهی شیرین است... روزهایی که دلت محبتی می خواهد بی دلیل... رها شدن از افکار خسته کننده... دوست داشته شدن امری است که گهگاهی در زندگی جای خالی اش را حس می کنم... اما دوست را همیشه...


غمگینم از دنیایی که مرا و دلم را آنگونه که هست نمی پذیرد... پس می زند رویاهای آدمی را که تنها به داشتن دلی تنها و خاطری آرام هم دلخوش است... خسته ام از پوستینی که برای من نیست... اندازه ی من نیست... و چه خوش است رهایی... رهایی از بند روزگاری که مرا و دلم را آنگونه که شایسته تر است نمی خواهد.


گاهی که نه! همیشه وقتی در خلوتم زیر و رو می کنم وجودم را این تنهایی محض و روحی که هرگز عاشقی را تجربه نکرد آزار می دهد مرا... می توانستم عاشق باشم عاشقانه زندگی کنم و برای هر لحظه از زندگی تشنه باشم... می توانستم دوست بدارم و دوست داشته شوم... می توانستم این همه احساس را جایی و شاید برای کسی خرج کنم... برایش شعر بگویم و مخاطب نوشته هایم باشد... رفتم... در تمام روزها و سالهای زندگی ام .تنها! بی آنکه بخواهم در بگشایم به روی کسی... آشنایی را راه دهم در قلعه ای عظیم که ساختمش در تمام این سالها... که می توانست با کلام کوچک دوستی گشوده شود...


حصارهایم را هر روز افزون تر کردم و تنهایی ام را بیشتر... نشستم ! تنها! و نپرسیدم از دلم که چرا؟ نفهمیدم این سالها را چرا بریدم از طول زندگی... که به کجا کوک بزنم دوروزه ای را که مال من نبود...


خسته ام زیاد از بودن در قالب آدمی که هیچ وقت شبیه خودم نبود... از بودن میان جماعتی که هیچ کدامشان مثل من نبودند مثل من فکر نکردند و نخواستند حتی برای لحظاتی من را احساسم را روح بیقرارم را درک کنند بفهمند باورم کنند... واینچنین بود که دلم تنها ماند... برای همیشه! عاشق نشد! دوستی نکرد! و تنها به دوست داشته شدن بسنده کرد...


یاد گرفت که دوست داشته باشد دیگران را، برایشان آدمی باشد بی حاشیه ... کمک کند و به فرداهای نیامده هم فکر نکند... یاد گرفتم اخلاقیات را رعایت کنم و  سعی کنم که با زندگی و مردمانشان مدارا کنم... تا وقت رفتن!


حالا! دلم هوایی شده ... دلش پرواز می خواهد... رستن! رفتن از دیاری که دیگر دوست اش ندارد... دیگر تاب بودن در آن را ندارد...دلم! این ناماندگار بیقرار هوای رفتن دارد... بریدن! دل کندن! دلم گذشتن می خواهد از هرچه که هست از هر کس که می شناسم... فقط بریدن و رستن...


هجرت از دیاری که چونان قفسی این روزها تنگ می نماید...آه از آدمهایی که باورم ندارند... احساسم را نمی فهمند و مدتهاست که فراموش کرده اند من هم سهمی از زندگی دارم...


چقدر حوصله می کنید برای خواندن... برای گلایه هایی که تمامی ندارد... اصلا نخوانیدم، نباشید... من اما از گفتن باز نمی مانم... می نویسم شاید روزی! کسی از پیچ زندگی برسد و بگویدم آمدم! دستت را به من بده حرفت را به من بزن! دست های تو با من آشناست... و ریشه های مرا دریابد...


اصلا اینها نه! کسی هم که نباشد روزی باورم کنند که بی دریغ و بی بهانه تنها می خواستم خودم باشم... و در هوای مستانه ی دلم زندگی کنم... آنگونه که شایسته اش بودم نه آنگونه که از من می خواستند...


دلم! این ناماندگار بیقرار عجیب هوای رفتن دارد... عجیب دلش پریدن می خواهد این روزها...


اگر بودی! سر بر شانه ات می گذاشتم و چونان همیشه اشک می ریختم در سکوت... و نوازشم می کردی... زیاد... آرام و در سکوت... هیچ هم که نمی گفتی می دانستم گوشه ی امنی برای گریستن هست... اگر آمدی به قول شاعر کتاب فروغ و سیگار و... بیار که احتمال گریستنم بسیار است...