یه قرارهای نا نوشته ای در عالم هست که آدم فقط خودش از اونها با خبر... مثلا اینکه قرار هست هر چند وقت یکبار تا نهایت امید به لطف خلق خدا پیش برم و در نهایت نا امیدی از آدم‌ها، خدا جانانه دست نوازش به سرم بکشه، یا مثلا اینکه همیشه ی عمر، از نمی دونم کجای دنیا آدم‌هایی با چراغ بیان و به بخشی از وجودم نور ببخشند... یا اینکه گوش و چشمم سهمیه ای دارند برای شنیدن و خوندن هایی که بی هوا و درست اون موقعی که انتظارش ندارم رخ میده و روح رو بشارت میده به چیزهایی که کمتر در صحبت های دنیایی ردی ازش هست...

من به همین سهمیه های جیره ای اما مداومم دلخوشم... به همین بی هوا اومدن و رفتن آدم ها، به دلتنگی هایی که علاجی براشون نیست، به چراغ هایی که سوسو می زنند اما خاموش نمی شن... دل خوشم! 

به خدایی که هرچقدر ازش فاصله بگیرم باز هست، نه هستنی که فقط باشه، نه! دوشادوشم میاد... گاهی زیرپاهام که فرو میریزه پا میزارم روی کف دستی که نمی بینمش اما میفهممش... یه وعده هایی توی عالم هست که باید باورش داشته باشیم تا لمسش کنیم... مثل وعده ی همراهی خدا، شنیدن، دیدن، لمس کردن... همه ی اتفاق های زندگی من تحقق وعده ها و قرارهایی که باید بی افتن... شیرین و تلخ... حواسم هست که می خواهی هر از گاهی بشنوم، ببینم... دوست داشته باشم... حواسم هست، تو هم حواست باشه، نا امید نشی...

کمم، بی دقت و سر به هوام، درگیر خاک بازی عالمم، اما نگاهم از سمت وعده های نانوشته ام با تو بر نمیدارم... 

ممنون که هستی ...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد