یاد تو جایی میان خواب و بیداری مرا احاطه می کند ... ابیات مغموم را جمع و جور می کنم....چند کلمه را که پس و پیش کنم چند بیت "مثنوی" می شود در غم نبودنت.... یعنی فهمیده ام که کلمه ها موزون ترین حسم را بیت بیت به تصویر می کشند! ... کاش یادت باشد! برایت گفته بودم که شعر، بازی با واژه نیست، از دریچه ی احساس زاده می شود، وقتی که دلتنگ می شوم، وقتی که غم، تو را می نشاند کنار خاطرات دور گذشته، ردیف و قافیه را می نشانم مقابلت ، مرثیه ای از سوز سینه می شود....سرودن، برای من انتشار آه است..... دوست دارم غزلی برای آمدن بنویسیم، این حس بیقرار خواستن، یعنی اتفاقی در راه است و بی شک می افتد!!!...

حالا صبوری می کنم تا خیالت را بنشانم کنار خاطرم و از یاد ببرم که دامان تنهایی ام را با کتابت و کتاب و غزل کوک زده است، کاش می‌شد، می شد همیشه ی روزهای دلتنگی، بنشانمت کنار خاطرم تا با سکوت و سلوک قلم بزمی شاعرانه مهیا کنیم....... اصلا خیالت را بخوابان تا باز هم مجال شب زنده داری هایمان را تا سحر از دست ندهیم، بیا، نیمه شبی بیا تا " طلوع" به تماشای عشق بنشینیم...


زندگی من شبیه این تابلو، تا شما سیر زندگیم رو از کدوم سمت تصور کنید... سعی کردم یه نقشی رو توی صفحه ی زندگیم حک کنم... ریز ریز و با دقت... گاهی هم ساخته هام فرو ریختن... باز تلاش کردم از بین رنج ها و زخم ها باز راهی برای زیباتر شدن تابلو زندگیم چیزی پیدا کنم... و کلمات مرهمی بوده... راه پیوند با آدم ها و جهان معنا... این مدت که دسترسی به دنیا رو بسته بودند روی ما، فهمیدم دوستانم کمتر از اون چیزی است که فکر می کردم... جهانم از آدم ها انگار خالی بود... خانواده و اندک آدم هایی که یادشون بود می شه با پیامکی، قرار دیداری ، از زنده بودنت مطلع و مطمئن باشند... من اما همچنان داشتم نقشی بر صفحه ی زندگی می زدم... که بخشی از این نگارگری پخش زمین شد... نشسته بودم میانه ی اتفاقات و کلماتی که سنگینی کرده بود روی صفحه ی وجودم... بعضی ها را برداشتم با افسوس نگاه کردم، از پنجره ی دل بیرون ریختم... با بعضی شروع کردم به تکمیل بخش دیگه ای از کار... دیدم که جای خالی چیزی هنوز با منه... که پر نمیشه... آدم گاهی برای زنده بودن، نه!!! برای تحمل رنج بودن، باید تنها باشه... وقتی هیچ کس یارای پر کردن حفره ی عمیق وجود آدم رو نداره... بعضی آدم ها، بعضی اتفاق ها اونقدر بزرگ و متفاوتند که بعد اونها دیگه هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه حلاوت تجربه ی ناب اونها رو برات کمرنگ کنه... کسی به چشمت ویژه نمیاد... معیارهات که وزن می گیره دیگه عادی ها به وجدت نمیارن... دلم تنگ شده... دلم برای آدم های بزرگ زندگیم که سالهاست دورند از من و مقیم دل هستند ، تنگ شده... راه ارتباط با دنیا رو که بستند دل پل زد به خاطرات... تجربه ی یک هفته قطع ارتباط با دنیا یادم انداخت ما برای نقش زدن بر صفحه ی حیات جمعی مون در ایران تنهاییم... ما تنهاییم و کسی جز خودمون نمی تونه کاری برامون انجام بده...به قول دوستی یه رویای خرد شده هزار تکه رویاست...ما بالاخره رویاهامون محقق می کنیم، تابلوهامون کنار هم میزاریم و یه تصویر زیبا از امید و آرزو هامون برای سرزمین مون رو به وسعت بینهایت به نمایش میزاریم... اونقدر حقیقی و رسا که هیچ کس نتونه راه ارتباطی اش رو ببنده...