زندگی من شبیه این تابلو، تا شما سیر زندگیم رو از کدوم سمت تصور کنید... سعی کردم یه نقشی رو توی صفحه ی زندگیم حک کنم... ریز ریز و با دقت... گاهی هم ساخته هام فرو ریختن... باز تلاش کردم از بین رنج ها و زخم ها باز راهی برای زیباتر شدن تابلو زندگیم چیزی پیدا کنم... و کلمات مرهمی بوده... راه پیوند با آدم ها و جهان معنا... این مدت که دسترسی به دنیا رو بسته بودند روی ما، فهمیدم دوستانم کمتر از اون چیزی است که فکر می کردم... جهانم از آدم ها انگار خالی بود... خانواده و اندک آدم هایی که یادشون بود می شه با پیامکی، قرار دیداری ، از زنده بودنت مطلع و مطمئن باشند... من اما همچنان داشتم نقشی بر صفحه ی زندگی می زدم... که بخشی از این نگارگری پخش زمین شد... نشسته بودم میانه ی اتفاقات و کلماتی که سنگینی کرده بود روی صفحه ی وجودم... بعضی ها را برداشتم با افسوس نگاه کردم، از پنجره ی دل بیرون ریختم... با بعضی شروع کردم به تکمیل بخش دیگه ای از کار... دیدم که جای خالی چیزی هنوز با منه... که پر نمیشه... آدم گاهی برای زنده بودن، نه!!! برای تحمل رنج بودن، باید تنها باشه... وقتی هیچ کس یارای پر کردن حفره ی عمیق وجود آدم رو نداره... بعضی آدم ها، بعضی اتفاق ها اونقدر بزرگ و متفاوتند که بعد اونها دیگه هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه حلاوت تجربه ی ناب اونها رو برات کمرنگ کنه... کسی به چشمت ویژه نمیاد... معیارهات که وزن می گیره دیگه عادی ها به وجدت نمیارن... دلم تنگ شده... دلم برای آدم های بزرگ زندگیم که سالهاست دورند از من و مقیم دل هستند ، تنگ شده... راه ارتباط با دنیا رو که بستند دل پل زد به خاطرات... تجربه ی یک هفته قطع ارتباط با دنیا یادم انداخت ما برای نقش زدن بر صفحه ی حیات جمعی مون در ایران تنهاییم... ما تنهاییم و کسی جز خودمون نمی تونه کاری برامون انجام بده...به قول دوستی یه رویای خرد شده هزار تکه رویاست...ما بالاخره رویاهامون محقق می کنیم، تابلوهامون کنار هم میزاریم و یه تصویر زیبا از امید و آرزو هامون برای سرزمین مون رو به وسعت بینهایت به نمایش میزاریم... اونقدر حقیقی و رسا که هیچ کس نتونه راه ارتباطی اش رو ببنده...

من کنار تو آرام گرفتم خوب من! نپرسیدم از تو ،که از کدام سفر برگشته ای! فاتح کدام یک از قله های زندگی بوده ای... نپرسیدمت که قرابت ما در چیست... آمدی ! نشستی کنار دلم... دست بردی بر خاطرم. نوازش کردی روح بیقراری را که تشنه ی گریستن بود بر دامن آشنایی... دستم را گرفتی و مرا بردی با خودت از دیاری که در آن جایی نداشتم. و نپرسیدم از دلم که چرا اعتماد کرد... نخواستم که به اما و اگر ها پاسخ گویم... که تو آشنا تر از این حرفها بودی... مرا تا خانه ی خدایی بردی که همیشه دوست داشتم کنارش آرام گیرم... به گمانم هرگز چنین سفری نرفته بودی اما مرا بردی . مرا که تنها بهانه می خواستم برای رفتن و دل بریدن...و دوستی آغاز شد. با دلت و دلم... 

با تو آمدم نشستم. گریستم سخن گفتم... آه از دلی که نمرد و تجربه کرد. احساس شیرین حضور آدمی که میشد دوستش داشت... و شیرین بود تجربه ی حضورم در دنیا بعد از تو... روبه راه شدم کنارت. خودم شدم. احیاء شدم. برخواستم... کوله بار بستم برای راهی که مال من بود... شدم همان مسافری که می خواستم... آدم پرگشودن پرکشیدن و رفتن... کنارت نشستم و خوب نگاهت کردم... و تو آزمون بزرگ من بودی... چشم بستن! پر گشودن و رفتن تا ته راه بی محابا بی خیال از حرف این و آن... ماندن کنارت و بازهم مست بودن... کدام را باید انتخاب می کردم... آدم تنهایی که در آغوش تو آرام بود و گرم گرفته بود... دلم می خواست می آمدی... با من همراه می شدی می رفتیم و باور می کردیم زندگی شاید همین بریدن ها باشد. جسارت کردن و برای دلت زندگی کردن... !!


گاهی درمانده می مانی میان دوست داشتن و دوست داشته شدن... و خوب است که دوست داشته باشی... دوستی که کنارش خودت باشی پنهان نشوی پشت نقاب زندگی و روزمره گی... و در دنیایی که هیچ کس در آن خودش نیست و تو را چون خودت نمی خواهند دوس داشتن غنیمتی است که اگر به دست آوردی اش باید قدر بشناسی... و دوست داشته شدن یعنی بمانی کنار کسی که تو را می خواهد بی دریغ ... هرچند از تو نباشد.شبیه ات نباشد و تو در کنارش خودت نباشی... دوست داشته شدن گاهی شیرین است... روزهایی که دلت محبتی می خواهد بی دلیل... رها شدن از افکار خسته کننده... دوست داشته شدن امری است که گهگاهی در زندگی جای خالی اش را حس می کنم... اما دوست را همیشه...


غمگینم از دنیایی که مرا و دلم را آنگونه که هست نمی پذیرد... پس می زند رویاهای آدمی را که تنها به داشتن دلی تنها و خاطری آرام هم دلخوش است... خسته ام از پوستینی که برای من نیست... اندازه ی من نیست... و چه خوش است رهایی... رهایی از بند روزگاری که مرا و دلم را آنگونه که شایسته تر است نمی خواهد.


گاهی که نه! همیشه وقتی در خلوتم زیر و رو می کنم وجودم را این تنهایی محض و روحی که هرگز عاشقی را تجربه نکرد آزار می دهد مرا... می توانستم عاشق باشم عاشقانه زندگی کنم و برای هر لحظه از زندگی تشنه باشم... می توانستم دوست بدارم و دوست داشته شوم... می توانستم این همه احساس را جایی و شاید برای کسی خرج کنم... برایش شعر بگویم و مخاطب نوشته هایم باشد... رفتم... در تمام روزها و سالهای زندگی ام .تنها! بی آنکه بخواهم در بگشایم به روی کسی... آشنایی را راه دهم در قلعه ای عظیم که ساختمش در تمام این سالها... که می توانست با کلام کوچک دوستی گشوده شود...


حصارهایم را هر روز افزون تر کردم و تنهایی ام را بیشتر... نشستم ! تنها! و نپرسیدم از دلم که چرا؟ نفهمیدم این سالها را چرا بریدم از طول زندگی... که به کجا کوک بزنم دوروزه ای را که مال من نبود...


خسته ام زیاد از بودن در قالب آدمی که هیچ وقت شبیه خودم نبود... از بودن میان جماعتی که هیچ کدامشان مثل من نبودند مثل من فکر نکردند و نخواستند حتی برای لحظاتی من را احساسم را روح بیقرارم را درک کنند بفهمند باورم کنند... واینچنین بود که دلم تنها ماند... برای همیشه! عاشق نشد! دوستی نکرد! و تنها به دوست داشته شدن بسنده کرد...


یاد گرفت که دوست داشته باشد دیگران را، برایشان آدمی باشد بی حاشیه ... کمک کند و به فرداهای نیامده هم فکر نکند... یاد گرفتم اخلاقیات را رعایت کنم و  سعی کنم که با زندگی و مردمانشان مدارا کنم... تا وقت رفتن!


حالا! دلم هوایی شده ... دلش پرواز می خواهد... رستن! رفتن از دیاری که دیگر دوست اش ندارد... دیگر تاب بودن در آن را ندارد...دلم! این ناماندگار بیقرار هوای رفتن دارد... بریدن! دل کندن! دلم گذشتن می خواهد از هرچه که هست از هر کس که می شناسم... فقط بریدن و رستن...


هجرت از دیاری که چونان قفسی این روزها تنگ می نماید...آه از آدمهایی که باورم ندارند... احساسم را نمی فهمند و مدتهاست که فراموش کرده اند من هم سهمی از زندگی دارم...


چقدر حوصله می کنید برای خواندن... برای گلایه هایی که تمامی ندارد... اصلا نخوانیدم، نباشید... من اما از گفتن باز نمی مانم... می نویسم شاید روزی! کسی از پیچ زندگی برسد و بگویدم آمدم! دستت را به من بده حرفت را به من بزن! دست های تو با من آشناست... و ریشه های مرا دریابد...


اصلا اینها نه! کسی هم که نباشد روزی باورم کنند که بی دریغ و بی بهانه تنها می خواستم خودم باشم... و در هوای مستانه ی دلم زندگی کنم... آنگونه که شایسته اش بودم نه آنگونه که از من می خواستند...


دلم! این ناماندگار بیقرار عجیب هوای رفتن دارد... عجیب دلش پریدن می خواهد این روزها...


اگر بودی! سر بر شانه ات می گذاشتم و چونان همیشه اشک می ریختم در سکوت... و نوازشم می کردی... زیاد... آرام و در سکوت... هیچ هم که نمی گفتی می دانستم گوشه ی امنی برای گریستن هست... اگر آمدی به قول شاعر کتاب فروغ و سیگار و... بیار که احتمال گریستنم بسیار است...


بعید به نظر می رسد که حال بدی داشتم اگر شهری نبودم... و به جای تنفس دود و غربت ماشین ها و خانه های سنگی چوپانی بودم که در دل دشت و دمن با صدای زنگوله های گوسفندان و پرندگان روزم سپری میشد و جای دیدن عکس های دل انگیز طبیعت در اینستاگرام رفقا میان ابرها زندگی میکردم و به خوردن نان و شیری دلخوش...بعید بود که به خدا نزدیک تر نبودم ...

خسته ام از آدمی که می شناسم ماهیت و مرهم دردهایش را و هرگز نشد فرصت زندگی کردن را برایش فراهم کنم...غرق شدم در دنیای مجازی و شبیه کردم آنرا به دلبستگی هایم...انتخاب کردم دوستانی از جنس خودم ، اما...خوب میدانم که هیچ رویایی کفاف حقیقت کتمان کرده ام را نخواهد داد...

مرا روزی درد دانستن آنچه که طالب اش بودم و چشم پوشیدم بر آن خواهد کشت...

خسته ام از دور باطل روزگاری بی پایان... خسته از راه‌های نرفته و حرفهای شنیده نشده ...

خسته از آرزوهای نرسیده و عمرهای رفته...

خسته از راه هایی که رفتیم و نشد... گفتیم و شنیده نشد... خسته از دلی که دادیم و نبرد...

من اما هنوز همان عاشق دل خسته ام که برای آرمیدن در خیال تو بال می کشم...

کو سایه ی آرامشی...

 و دلی که آشنا باشد...

از آن شنبه های دلگیری است که هی بغض می آید تا گلو پرده ای روی چشمهایم می آید فرو می خورم و سر بالا می گیرم و پلک میزنم تا نچکد از چشم،


گاهی نمی شود ، از صبح که چشم باز می کنی کسی با تو بیدار می شود که می دانی هست، اما دور از دسترس...


گاهی نمی شود که یادش نکنی، می دانی دیگر دوست داشتن نیست، که اگر دوست داشتن بود مثل روزهای اول دق می کردی هر لحظه را...


دلتنگی احساس غریبی است، برای کسی دلت می گیرد که می خواهی نباشد...اما یاد بعضی نفرات عجیب گلویت را می فشارد...


حتی دیگر برای آنهمه مهری که به پای زندگی ریخته ام هم دلگیر نیستم، حتی برای همه ی پول هایی که می شد پس انداز کرد...


حتی برای عمری که رفته هم...


دلتنگی معنای غریبی است...هی با خودت کلنجار می روی بعد یک شبی،ناگهان دلت... از اینهمه غربت در عالم می گیرد فکر می کنی با چه کسی اینهمه تنهایی را پشت سر گذاشته ای، بعد آنکه در ذهنت یاد می آوری عمق قلبت را می سوزاند...


می بینی همه عمر دلبسته و دلگرم حضوری بوده ای که حالا کمترین نشانی از تو را با خود ندارد...


یادت می آید که عمرت را بی منتی می بخشیدی اگر لازم می شد...


یادت می آید همه ی روزهای خوشی و ناخوشی را...


همه ی آن روزهایی که مرهمش بوده ای که رفیقت بوده...


بعد دردت می آید... می سوزی از اینهمه ساده رفتن... از این روزهای تلخی که ...


هیچ چیز در زندگی آنقدر رنجم نداده که فکر کردن به این ...


که می شد اندکی، به قدر همه ی ادعاهای رفاقت مکث می شد...


که پیش ازآنکه در را ببندی به روی عشق نیم نگاهی دلت را بلرزاند...


آدمها هیچ وقت به خاطر دل دیگری از اعتبار مال و دنیا و اجتماع خود نمی گذرند...


و بعد یک روز گرم تابستانی در حالی که پشت میز کارت بغض کرده ای از یادآوری این درد جانکاه به خود می پیچی، می خوانی تا فراموش کنی، نمی شود...


می نویسی که فراموش کنی نمی شود...


بعد می گذاری لابد قطره اشکی گونه هایت را خیس کند...


آنگاه دست می شویی به اشک...


مهر و موم می کنی دلت را و خلاص...


یادت می آید کسی گفته بود می روم تو هم زندگی ات را ادامه بده...


لعنت به زندگی...



آدمى براى رفتن،

هزار و یک بهانه می خواهد

براىِ ماندن اما

فقط یک دلیل...

یک حالِ خوب از جنس دوست داشتن،

شش دانگ حواس جمع،

یک اولویت تغییر ناپذیر،

یک تکیه گاه گرم...

آن ها که به یکباره می روند،

قبل تر ها دیدنی ها را دیده اند!

تقلاهایشان را کرده اند!

فریاد هایشان را زده اند!

شکسته هایشان را بند زده اند و دوباره شکسته اند... 

و آنگاه که تنها دلیل ماندن را از دست رفته دیده اند بار و بندیلشان را جمع کرده اند و 

برای همیشه رفته اند...

تا شاید روزی،

جایی،

گوشه ای دیگر،

آن تنها بهانه را،

از دلِ زندگی بیرون بکشند...


چشم هایت را از یاد برده ام، گرمای نفست را خاطرم نیست، اسمت را نمی شناسم و گویی فقط رویای نیمه شب پاییزی من بوده ای...

حالا رفته ای و گویی هیچ وقت نبوده ام
...

دلتنگ می شوم، هر لحظه، هر ساعت، هر روز، هر ماه...

و هیچ کس نمی داند شمار این درد جانکاه چقدر ریشه دارتر از نبودن عزیزی می تواند باشد...

دلتنگ می شوم، اما حاضر به دیدن حتی عکسی از تو نیستم، عطرت را از یاد برده ام و هیچ آدمی را نفس نمی کشم
...

یک جایی از قلب خالی مانده که اشتیاقی به پر کردنش نیست حتی فراموش کردنش، خالی ام...از عاطفه و خشم...گیج و مبهوت بین بودن و نبودن...

هرگز بر نمی گردیم بهم...

در گوری آرمیده ایم که صور اسرافیل هم بیدارمان نخواهد کرد...

به لحظه لحظه ها فکر می کنم و احساس می کنم چقدر عشق غبطه خورده به من در این سال های شیدایی
...

دل و دین و دنیا را به بازی گرفتم تا زندگی موسیقی دلنواز مرا بنوازد
...

و خدا چقدر تعجب کرده از حال غریب من
...

و من
!

دیگر خوابت را نمیبینم
!

صدایت را گوش نمی کنم
!

و چشم هایم به ندیدنت خو کرده
...

و غم انگیز است حال من ...وقتی که نمی دانم بی تو چه کنم
...

آماده بودم عاشقی را زندگی کنم!  تصویری از حیات واقعی بکشم و زندگی را رنگ خدایی بزنم
...

حالا کارم را کرده ام ...خسته نیستم، هیجانی ندارم و زندگی را باید با صبوری به سرمنزل برسانم...

میبینم مرگ نشسته رو به رویم...چپوقش را می کشد، عمیق...

و نگاه می کند به من که صبورانه در حال جمع کردن بساط دنیا هستم...

برای چشم هایم مرثیه می خوانم...بوی خاک خیس را دوست دارم...گل آدمی را باید تر کرد...به اندوه فراق
...

و غم انگیز است که تمام عمر از وحشت نبودن ات خوابم نمیبرد.. .به صدا کردنت بیمار شده بودم و حضورت بهانه ی رضایت از هستی بود...

غم انگیز است که نمی دانم اگر این ها معنای عاشقی بود چگونه به سادگی دل بریدم...چطور به ندیدنت و نبودنت خو کردم...

گفته بودم آدم ماندن نیستی ... می دانستم دل بریدن بلدی
...

من اما مومنانه حضورت را تمنا می کردم از خدا
...

می خواستم قاعده ی دنیا را عوض کنم
...

یادم رفته بود که خدا بعضی ها را فقط برای تنهایی دنیا آفریده.. .که حیات شان با غربت دنیا معنا می یابد
...

دراز می کشم و بالش خیس ام را بغل می کنم...به آغوشی میخزم که نیست، نبوده، یادم نیست چطور احساسش کرده ام
...

خودم را میخوابانم
...

و فکر می کنم چطور خوابی را سال ها دیدم و بیدار نشدم
...

برای چشم هایم مرثیه بگو
...

گل آدمی را به اشک،  تر باید کرد
...

برایم از عشقی بگو که نداشتم
...

و رویایی که زیادی باورش کردم
...

مرا خواب کن که بیداری اندوه بزرگی است در این شام آخر...

 

اوتانازی (euthanasia)

یه روزی حتما خسته میشم...

درها رو می بندم و میرم از خونه ی دل...

 آدم همیشه مشتاق نمیمونه...

 هر چقدر هم که بیش از بقیه آدم ها طول بکشه... از برآورد روانشناس ها حتی...

  بالاخره یه روز آدم از هرچه بودن خسته میشه... میزنه بیرون از خونه ی دل...

 یقه کت اش رو توی یه غروب سرد آخر پاییز بالا میده و دست هاش رو جای دست هات توی جیبش فرو میکنه و میره...

 از اون رفتن هایی که دیگه برگشتی نداره ...

آدمیزاد همیشه نمیتونه چیزی رو برای همیشه بخواد... که خواستنی نیست... که نیست...

یه روزی از خودم خسته میشم...

اونوقت پلک هام سنگین میشن و دیگه خوابت رو نمی‌بینند...

مگه آدم چقدر میتونه نداشتنی ها رو بخواد...

مگه چقدر میتونه به دلش دلداری بده...

مگه چقدر میتونه با عقلش کلنجار بره...

مگه چقدر میتونه به غرورش بی محلی کنه ...

مگه چقدر میتونه ...!

این روزها ریشه ها کجاست... در خاک وجود که نیست...

ریشه ی دوستی ها ، عهد ها... 

بی ریشه شده ایم به گمانم ...  

که هر بادی و هر اتفاقی از جا می کند ما را...

چون خار بی ریشه غلت می زنیم و همچنان در برهوت عدم تنهاییم... 

مرا ریشه ای باید که نگه ام دارد پای قول و قراری که مرا به وصل تو می رساند... 

برای فردایی که تو باشی و من... و بپرسی که ریشه دادم در کجا؟

در گندآبی که گلی از آن نمی روید... یا خاکی که حاصلش عشق باشد... 

گاهی داستانی کوچک آنچنان بهم می ریزد روح بیقرارم  را که گویی از طوفان گذشته ام

و همیشه پیش از آنکه فرصتی داده باشم می گذرم...  

می نشینم آرام کنار پنجره و رفتن ها را می نگرم...

و چه حکایتی است آمدن ها و رفتن ها...

و خوب است که دیگر دل نمی بندم به آدم ها ... که از جنس من نیستند...

می آیند پی چیزی و می روند برای رسیدن به بهترها...

و برای آدمی که بی دریغ دوست میدارد حکایت عطشناکی است دوستی ها و دوست داشتن های با دلیل...

و هیچ چیز چونان احساس خواستن با بهانه ها نفرت انگیز و آزار دهنده نیست...

و اینکه مرز دوستی ها این روزها باریک تر از بند مویی است... 

می شود چشم بست و از یاد برد واژه هایی را که باید  گفته می شد و هرگز نگفتم !

می شود چشم پوشید به حقایقی که باید زودتر از این ها می دیدم و نخواستم که ببینم!

می شود چشم بست و آرام به خواب رفت خوابی که داشتم از یاد می بردمش!

می شود انسان دیگری شد، صبورتر ،  بی خیال تر و پوست کلفت تر ...

می شود  آنگونه بود که دوست تر دارم ...

که باید آنگونه بود...

باید...!

می شود که چشم بست و از یاد برد روزهایی را که گذشته ...

و فردایی را پذیرا شد که در راه است بی حرم حضور هر کسی که می ازارد این دل دیر باور رنجور را...

می شود که همچون همیشه لبخند زد و فراموش کرد که آدم ها دورند از باورهای من...

دوست شان ندارم و نمی خواهم که دوستم داشته باشند ...

دوست شان ندارم چنان که گویی هرگز نداشته ام...

می شود چشم دوخت به رویاهای آدمی که می خواست مهربان باشد و کم بود برای این همه ...

کمم و نمی خواهم که بیش از این باشم...

دستانم را زیر سرم می گذارم، چشم می بندم  و پاهایم را به دیوار تکیه می دهم زیر پنجره...

نفس می کشم هوای بی دوست را ... ریه هایم را پر می کنم از هوای رهایی...

لعنت به من که هیچوقت یاد نگرفتم فراموش کنم...

لعنت به دلی که همیشه روحم را آزرده...

می شود چشم پوشید از دلی که رو به راه نیست ...

برای خاطر مکدری که هیچ وقت فراموش نمیکند...

میبخشد  اما ، فراموش نمی کند...

کاش دوباره زاده می شدم، این بار اگر می دیدمت نمی ایستادم !

به چشمانت خیره نمی شدم و برایت نمی گفتم از حرفهای مگو ...

اینبار سر بر شانه هایت نمی گذاشتم و اشک را در آغوشت تجربه نمی کردم...

این بار دوستت نمی داشتم ، عطر تنت را بر دلم نمی نشاندم ، دستت را نمی گرفتم ...

و وقتی برای سفر راهی ام می کردی راه نمی افتادم...!

پرم را نمی چیدم برای آنکه در زمین با تو باشم ، می رفتم ، لحظه ای مکث نمی کردم ...

این بار اگر زاده می شدم خودم را به خریت می زدم،  شادی می کردم و از غم نمی گفتم ...

این بار می گذشتم از کنارت ، از کنارت همچون تمام حس هایی که چشم پوشیدم از آنان.

این بار هرگز به تو اعتماد نمی کردم...

کاش دوباره زاده می شدم ، این بار دیگر دوستت نمی داشتم ...

خودم را می خواهم ، بی تو ، بی حرم حضورت ، بی فریب دنیا ،

خودم را می خواهم مثل همیشه ، بی تو ...

بی حضور کسی که می شود دوستش نداشت...

خودم را می خواهم  همچون همیشه غریب...

از کنارم  می گذری، چشم می بندم، نفس می کشم هوای بودنت را ، و دلم ،  

این دل بی سامان  تنهایم کم می آورد هوای بودنت را...

دیگر از من نخواهی شنید بگویمت بمان ...

 دیگر دستانت ، گرمای نگاهت برایم مفهومی ندارد...

 دیگر نخواهی شنید تمنایی از من...

دیگر آرام شده ام، شاید هم صبوری می کنم زین پس، مدت هاست که شبهایم خاموش شدند...

 من ماندم و دلی که همچون همیشه تنها خواهد نشست، می نویسم و می خوانم...

 و از یاد می برم که می شد دیوانه گی کردو پر کشید...

و حس های عمیقی که تو را و مرا کم خواهد آورد و فراموشی که همیشه از آن می گریختم...

می بینی همیشه تصور حادثه از رخ دادنش سخت تر می نماید !

همیشه می هراسیدم از نبودنت ، نخواندنت و فراموش کردنت...

حالا...!

می دانم که نمی خوانی ، نمی بینی ، نمی شنوی و همین روزهاست که فراموش کنی ...

همچون تمام دیوانه گی هایی که در کنج ذهنت خاطره شده اند...

و دیدم که سخت نیست آنقدرها که تصور می کردم ،

 فرو می خورم حرفم را...،

صدایی که صمیمانه تو را می خواند...

سخت نیست باور نبودنت و پذیرای روزمره گی شدن ...

آرام و بی صدا می نشینم و گاهی می بینمت که نیستی...

نیستی و این تمام چیزی بود که باید می فهمیدم !

همین...

...!!!

چشم هایت...

اگر زل نزنم هم میدانم چه میگذرد در آن ها...

فراموش هم نکنی که میکنی...

عادت کردی به نبودنم...

که بودنم آنقدرها هم مهم نبوده...

و فکر میکنم به خودم...که چه نابلد بودم...که نتوانستم...که نشد...

نشد که به قدر یک یاد عزیز باشم در کنج دلت...

سخت بود اما نه آن اندازه که فکر میکردم...

عادت کرده ایم به نبودن...

بغضی می فشارد این گلوی لعنتی را...

که مگر می شود ندید چشمهایی که عادت کردند...

و من چقدر از این عادت عادی شدن ها بیزار بوده ام...

فراموشی اما جنس من نیست..

همواره در گوشه ذهنم هست یاد دوستی که دوست داشتنی است...

پرهیزم از بودنت را هم دوست دارم...

آزمون سخت خواستن دل و تشرهای عقل...

روزهای سختی است در دلم اما نوید روزهای آرام تر را می شنوم...

اما... دریغ از پاییز...

دریغ از پاییز...!

خدا کند آسمان ابری نشود... خدا کند خیس باران نشوم... بهار که برسد لابد دست دردست خواهم دیدت...

برایت و ان یکاد خواهم خواند و دووووورتر خواهم شد...

من از دوری ات آرام میگیرم روزی...

که دوست داشتن جان کندن است...

دوست داشتن خواستن نباید هاست...تن به بایدها باید داد...باید رفت...

رفتنی از دل...

دیگر مجالی نیست...

باید رفت...

تو اما در تپش باغ اگر خدا را دیدی همتی کن و بگو حوض من بی ماهی است...

گاهی باید از یک خواب بیدار شد. هرچند خوش ! گاهی باید باور کرد بیداری را و حقیقت بودن را !

گاهی باید با حقیقت کنار آمد هرچند تلخ !

گاهی باید گذاشت و گذشت...

گاهی کمی شهامت می تواند سرآغاز رویشی دیگر باشد...

دلم خواب نمی خواهد، رویاهایم را پایانی باید، هرچند تلخ... هرچند سخت...

 باید بیدار شد و با زندگی کنار آمد، باید با حقایق کنار آمد، باید گریخت از خیالی که از حقیقت دور است...

باید با دل، کنار آمد... باید کنار آمد... باید کنار آمد...

 هرچند سخت و هرچند تلخ...!

گاهی خواب ها توان آن را دارند که زندگی را دگرگون کنند، دل ها را بخشکانند و زندگی را غم انگیزتر کنند.

گاهی باید جسارت کرد دور شد از شهری غریب باید شهامت داشت گذاشت و گذشت...

چون همیشه ! باید از این خواب برخیزم، همین امروز ! همین لحظه !

باید از خوابی که برای من نیست بلند شد، باید رفت...

همچنان تنها ! همچنانی که همیشه رفته ام... همیشه بوده ام...

و چه آرامشی است در این تنهایی گنگ و مبهم، میان تمام لحظه هایی که بودنی را طلب داری...

چه باک از احساس مردمانی که تو را برای تو نخواهند، تو را برای دمی آرامش خود جستجو کنند و تو ببازی داشته هایت را...

برای دلی که آسمانی نیست...

گاهی باید خودم باشم، خودم که می شکند و درهم می کوبد. گاهی باید دیوانه گی کرد و رفت تا ته تلخ کامی ها...

وقتی که خوابت دیگر شیرین نیست...

کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت...

این‌که عشق تکیه‌کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند !
و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند!!!

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌ هایت را همین ‌امروز بسازی که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست !
و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد...!

کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری...

بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی ، به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد..!

و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می‌ارزی...

کم کم یاد میگیری...
نیش و کنایه ها را از آن یکی گوشَت هم بیرون کنی
...

یاد میگیری دردت هم بیاید... آخ نگویی
...

کم کم یاد میگیری نردبان خود باشی
...

یاد میگیری دست خودت را بگیری تا نیفتی
...

راستش... تنهایی همیشه بد نیست، باید یاد بگیری فقط روی پای رفاقت خودت بایستی
...

دیگر از هیچ کسی دلت نمی گیرد و بدهکار هیچ کسی نمی شوی
...

کم کم یاد میگیری تنهایی... همان بی کسی نیست
...

یاد میگیری گاهی تنهایی رها شدن از بندهاییست که خودت به دست و پایت بسته ای
...

کم کم یاد میگیری
...

یاد گرفتن سخت و طولانی و دردناک است و وقتی یاد گرفتی
...

دیگر هرگز آن کسی که بوده ای نخواهی بود
...

می شوی مثل دیگران و تنها این است که دردناک تر است و من را  می ترساند
...

گاهی آموختن به بهای از دست رفتن خودت است و معصومیتت
...

کم کم یاد میگیری که چه چیزهایی را با چه چیزهایی و چه کسانی را با چه کسانی معامله کردی
...
و آن گاه
...
کم کم یاد میگیری...

و می‌آموزی و می‌آموزی...

با هر خداحافظی، یاد می‌گیری

من اما...

 یاد نگرفتم ...

از آدمها خسته ام و بیش از آن خودم ! از خودم بیش تر خسته ام ! 

می خواهم چشم بپوشم بر احساساتی که سال ها نگه شان داشته ام که همیشه خیال کردم به بهانه ی این حس هاست که هنوز آدمم!

هنوز پایبند احساس ناب آدمیتم...

دردهایی هست که گفتنی نیست شاید اصلا درد نیست شاید غصه هایی است که در کشاکش روزهای سپری شده برایشان مرهمی یافت نشده غصه هایی که شناخته نشد و هرگز دیده نشد، تنها می مانی با آنها و در شگفت از اینکه پایانی ندارند... دلگیرم از روزگار و بازی غم انگیزش... دلگیرم از خودم و بزدلی احمقانه ام، دلگیرم از خدایی که چنین به اشتیاق برگزیدمش... دردهایی که گفتنی نیست برای دیگران لمس کردنی نیست حسش نمی کنند و تو در غربتت می مانی بی آنکه برای دردهایت مرهمی یافته باشی...

چیزهایی هست که می فشارد گلو و دلم را ، می فشارد و از گفتنشان همیشه پروا کرده ام... کنج خلوتی می خواهم و کسی را که بی هیچ دغدغه ای برایش بگویم از دلی که در حال فروریختن است... از حرفهای مگو از خیال های دور و غمهایی که نزدیک اند... چیزهایی هست که آزارم می دهد و دوستی نیست تا برایش بگویم... آدمی که تنها گوش کند از حرفهایی که جا مانده در دلم بی هیچ مخاطبی . دوستی که مخاطب دردهایم باشد. خسته ام از دوستانی که تنها برای روزهای خوب من هستند و صد البته که این خواسته ی خودم بوده... که به شدت معتقدم که دیگران وقتی احساس می کنند حرفهایت از جنس مگوست باید مضطرب بعدش باشی...

خسته ام به شدت، خسته ام از نگفتن ها از انبوه دلتنگی هایی که پایانی برایشان ندارم . شانه هایی می خواهم برای گریستن و دلی که تنها بشنود. بگوید لااقل حرفی که مرحم شود بر زخمهای دلم. سخت است که احساس کنی که دیگر توان ادامه دادن نداری و علاقمند آغاز دیگری باشی... سخت است که حتی خودت هم از این حس ات گریزان باشی...

خسته ام از این همه درد که حتی توان گفتنش را هم ندارم . حل کردنش پیش کش...

دلم تنهایی می خواهد بروم گوشه ای از این خاک که من باشم و دنیایی که چشمی در آن آشنا نباشد. بنشینم و فکر کنم. فکر کنم به آینده به کارهایی که باید روزی به سرانجام برسانمشان. باید فکر کنم به اشتباهاتم و به راه های رفته و نرفته. به خطاهایم که تا فرصتی باقی است جبرانشان کنم.

کاش! ای کاش شهامت زندگی کردن برای خودم را داشتم. کاش زندگی ام را به دیگران نمی بخشیدم. برای دل خودم زندگی می کردم و  انفاق نمی کردم دلی را که این همه حسرت زندگی کردن داشت. انفاق نمی کردم وجودی را که این همه تشنه بود . شاید امروز اینقدر بی تاب نبودم برای روزهای رفته ام و برای فرداهای نیامده. کم آورده ام دلی را که همیشه برای دیگران تپید. کم آورده ام . کم...

حتی از این همه گلایه هم خسته ام گاهی فکر می کنم کاش کسی می آمد و زندگی ام را برهم می زد. می زد زیر گوش این زندگی لعنتی و می گفت: خودت باش گور بابای زندگی . گور بابای دیگران. کسی که آنقدر دوستش داشتم که به خاطرش از همه این وفاداری ها می گذشتم.

 می رفتم پی زندگی. کنجی خلوت بی هیچ تعلقی...

دستان حقیقی را گم کرده ام ، رویای بودن دوستی حقیقی و فشردن دستی که بر شانه‌ احساس شود. حرفی نیست و پاسخی نیست تنها برای آنکه رازداری نیست. رفیقی حقیقی شاید... اگرنه که هیچ دردی درد ندیدن و نشنیدن را تاب  نمی آورد. تو اگر دوست دیدی دوستی کن اگر نه در سکوت بودن بهتر از ترسیدن از نارفیقانی است که دستت را به اشارتی می زنند...!

گاهی چندان احمقانه دلگیر می شوم که خودم هم باورش نمی کنم. گاهی فکر می کنی کسی باید باشد که تو را همانگونه که هستی بشناسد. بفهمد و باورت داشته باشد. گاهی خیال می کنم که باید کسی باشد که وقتی روی زمین نیستم حالم را بفهمد! گاهی دلم یک دوستی واقعی را کم می آورد، بودن کسی که مرا تنها برای خودم بخواهد... و سخت است بودن میان جماعتی رنگ به رنگ که تو را برای دل خودشان می خواهند و از  تو همانی را حوصله می کنند که نیاز دارند... احمقانه است دلگیری ام وقتی که می دانم در این روزگار خواسته ام خیال خوشی است که باید فراموشش کنم، هنوز هم نتوانسته ام واقعی زندگی کنم. آدمها را واقعی ببینم! همانی که هستند! نه آنی که آرزو دارم در دیگران ببینم و باور کنم...

گاهی چنان کودک می شوم که برای این همه رنگارنگی این جماعت غریبه دلم می گیرد، بی جهت بغض می کنم و  دلم گریه را کم می آورد.

سخت است که بخواهی بدانی و باشی آنگونه که باورت می گوید و غریب بمانی میان کسانی که هرچه نگاه می کنی رنگی از آشنایی را نمی یابی...

خسته ام! از خودم... از منی که هنوز چونان نوجوانان با هزار آرزو خیال می کند می شود آرمانی زندگی کرد، حرف زد و آدمهایی را برای همیشه دوست داشت!

هنوز هم رویای بودن کسی را در سر دارم که واقعی باشد، بشود واقعی دوستش داشت...

 نشست کنارش و صادقانه گلایه کرد از مردمانی که عجیب این روزها غریبه اند با دلم!

چند روزی است که همه جا بوی دلتنگی و غم می دهد، حرفی از زندگی نیست. همه از دل تنگ سخن می گویند و من ... در آستان این خانه پی نوری هستم. و صدایی شاید... که تمام باورهای غرق در شک و یقین مرا به نظاره نشسته و برایم بگوید از حقیقت ناب زندگی تا شاید مرهمی باشد برای فرداهای من...

توهم فردا امانم را بریده ، بخودم میگفتم روزهای خوب در راهند ، می گویند آرام باش فردا خواهد آمد بی هیچ مشکلی ، اما من هراس دارم از فردا نه برای لقمه ای نان و لحظه ای جان ، هراس دارم از فردایی غریب با تمام باورها. میترسم از آمدن لحظه ای که بگویدم، اشتباه کردی این راه ، راه عاشقی نیست...

سخت است که بخواهی و نتوانی و همیشه اینگونه نیست که خواستن توانستن است. گهگاه برای خواستن خود تاوانی بالاتر باید پرداخت وآن خواستنی است که درستی اش را بعدها می فهمیم...!

میدانی همیشه رفتن نشانه ی خسته شدن نیست...
شاید میروی که خسته کننده نباشی...
که اضافی نباشی...
که تمام احساس پاکت زیر نگاه های لبریز از بی تفاوتی له نشود...
می روی و در تنها بودن هایت ملکه عذاب خود می شوی...
که برای دیگران عذاب آور نباشی...
به همین سادگی...

چند روز پیش اتفاقی به متن زیبایی برخوردم ، به دلم نشست . یادم انداخت که چقدر به دلم بدهکارم ...

کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی می‌بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ دسته صورتی خریده بودم،

 وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخیص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت !

 اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده...

 بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،

اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
بعد از آن هر روز به اندازه‌ی تک تک ساعت‌های عمرم به دلم بدهکار ماندم، به بهانه‌ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم،

از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقت‌ها سکوت اختیار کردم، اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان…!
حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد

این روزها دل و  دماغ نوشتن ندارم... کلا از همه جا کوچ کردم.... آدم ها انگار تنهاترم می کنن...

ترجیح می دم نگاه کنم و سکوت ... مجال گفتنی نیست و گوشی که بشنود...

راستی دلم چقدر خالی است... خالی از احساس ...

چه خوب است داشتن کنج خلوتی که هیچ آشنایی راهش را نمی داند... که بنویسی و نهراسی از خودت بودن...

به گمانم از خدا هم این روزها گلایه مندم...

سپرده بودم خودم را به او...

حالا احساس می کنم دستم را گرفته برده با خودش تا ناکجا آباد دل...

آنجا که هیچ کس را یارای راه یافتن نبود...

رهایم کرده...

برگشته... شاید هم گوشه ای نشسته به انتظار!

که برگردم... که پیدایش کنم...

و چقدر خسته ام از رفتن... بازگشتن ! یافتن... از انتظار... از انتظار... از انتظار...

از این رویای ناتمام خسته ام...

از همه ی خواستنی هایی که محقق نشد...

از دیر رسیدن... نرسیدن... نداشتن... نشدن...

غمگینم از دنیایی که مرا و دلم را آنگونه که هست نمی پذیرد... پس می زند رویاهای همچون منی را که تنها به داشتن دلی تنها و خاطری آرام هم دلخوش است... خسته ام از پوستینی که برای من نیست... اندازه ی من نیست... و چه خوش است رهایی... رهایی از بند روزگاری که مرا و دلم را آنگونه که شایسته تر است نمی خواهد.

گاهی که نه! همیشه وقتی در خلوتم زیر و رو می کنم وجودم را ، این تنهایی محض و روحی که هرگز مجالی برای عاشقی پیدا نکرد آزار می دهد مرا... می توانستم عاشق باشم، عاشقانه زندگی کنم و برای هر لحظه از زندگی تشنه باشم... می توانستم دوست بدارم و دوست داشته شوم... می توانستم این همه احساس را جایی و شاید برای کسی خرج کنم... برایش شعر بگویم و مخاطب نوشته هایم باشد... ولی دروغ چرا ، برای دلی که نمیداند هر آمدنی را رفتنیست و هر کسی که آمد فقط مسافریست... چرا آشنایی !

حصارهایم را هر روز افزون تر کردم و تنهایی ام را بیشتر... نشستم ! تنها ! و نپرسیدم از دلم که چرا؟ نفهمیدم این سالها را چرا بریدم از طول زندگی... که به کجا کوک بزنم دو روزه ای را که مال من نبود...

خسته ام زیاد از بودن در قالب آدمی که هیچ وقت شبیه خودم نبود... از بودن میان جماعتی که هیچ کدامشان مثل من نبودند مثل من فکر نکردند و نخواستند حتی برای لحظاتی من را، احساسم را، روح بیقرارم را درک کنند.  بفهمند باورم کنند... و اینچنین بود که دلم تنها ماند... برای همیشه !

از گفتن این همه گلایه این همه درد این همه نیاز خسته ام ! خطوط پیشانی ام خبر از دلی دارد که پیر می شود در حسرت یک کلام یک نگاه بی آنکه رفتن را خواسته باشد بی آنکه دلیل این همه جستن را دریابد... خسته ام از دلی که هرگز آرام نگرفت و آغوشی که همیشه کسی را کم داشت بی آنکه بشناسد محرمش را دلش را و کسی را که سر بر زانوانش آرام گیرم...

مرا زندگی بدان گونه که باید نبوده است و رویای نا تمامی که توان سرانجامش نیست... 

هیچ راضی ام نمی کند آنچه که هست و هیچ راهی برای رسیدن به آنچه که می خواهم... من از سازش قلبم با زندگی هم خسته ام! شاید اگر سرکشی بلد بودم می توانستم خود را رها کنم از هست ها و به بودن هایی جدید بیاندیشم... 

هستم این روزها بی صدا و ساکت... گوشه ای خلوت کرده ام بی آنکه کسی را یارای ورود به وجودم را داشته باشد. می دانی این روزها آدم های دوست داشتنی کم شده اند، بهانه های دوستی ها سخت دلگیر تر می کند آدمها را... دوست دارم گوشه ای خلوت کنم... بی هیچ آشنایی! که این روزها آشنای جان کیمیایی دست نیافتنی است... 

حال خوشی ندارم و به گفتن نمی آید حرفهایم!

گاهی کم می آورم! وقتی بیش از آنچه که باید از روحم کار می کشم! درست مثل حالا که خسته ام و دلم خواب می خواهد...

و دلتنگ که هیچ آغوشی را این روزها کم ندارم!

و دوستی که بتوانم دقایقی کنارش بنشینم و بگویم برایش از حرف هایی که به گفتن نمی آیند!

گاهی چونان این روزهای من حسابی باور می کنم که رفیقانم نیستند!

یا خسته اند و کنج عزلت گرفته اند چون من! و یا... دیگر نمی خواهم برای کسی بگویم! حتی بنویسم! نوشتن هم یاری نمی کند با دلم!

دلم تنگ است!

و چونان سال های دور متوقع! با این تفاوت که آن روزها نمی دانستم که پر توقع هستم! اما حالا! خوب می دانم که زیاده خواهم! دلخورم از خودم، از آدمی که حالا پیر شده! و هنوز خیلی چیزها یاد نگرفته... که واقع بین باید باشد!

نخواهد! نجوید! نگوید!

می دانم و حد می زنم دلی را که سر به راه نمی شود!

خسته ام! از خودم، از کودک رنجوری که یادش می رود دیگر بزرگ شده! شهر و آدم ها عوض شده اند!

دیگر آدم ها رویاهای خوشی نیستند که بتوان با آنها مدارا کرد!

حالا زمانه ای شده که باید بپذیری! حرفها از جنس آسمان نیست! زنی که مرد راه باشد افسانه ای است! و زندگی آنقدرکوتاه شده که باید از خواب نوشین بلند شد!

در آینه دوباره خود را دید و به صبح سلامی دوباره داد!

دلم کنج خودش را می خواهد. بگریزم از مردم. بمانم در خانه میان رویاهای غمگینم و نبینم آدمهایی را که هرچه می کنم نمی توانم دیگر دوستشان داشته باشم! که نبوده اند دوستان خوبی برای دلم!

غمگینم! از جماعتی که دوست ندارم بشناسمشان! دوستشان ندارم! و عجیب غریبه ام با یک یک شان!

چونان کودکان بهانه می گیرم و گریه می کنم!

این روزها دلنازک شده ام!

نبوده ام اینچنین! حکایت دل من! حکایت شتری است که تاب وزن پری را نمی آورد و کمر می شکند!

خسته ام!

خسته ی راهی که دوست داشتم از آن برنگردم!

خسته ی مردمانی که میانشان تنهایم!

خسته ی رنجهایی که از آن من نیست اما بر دوش می کشم شان!

خسته ی حرفهایی که در من زاده می شوند و پیش از آنکه مرهمی یافته باشم برایشان می میرند در حسرت شنیده شدن!

و تنی که دوست دارد آرام بگیرد. نفس تازه کند!

و روحی که همچنان در غربت شکفتن هزار بار می میرد و دوباره ...

و شانه هایی که دیگر دوست ندارم بلرزند بر شانه ی هیچ غریبه ای....

دوست داشتم بنویسم از احساس های شگفتی که تجربه کردم ...

بنویسم از دلی که سپردم و احوالی که خوش بود!

اما... نشد !!!

همیشه حسی در من کم بود اما بود! حس می کردم اش اما نمی فهمیدم نامش چیست... همیشه دوست داشتم کسی را آنچنان دوست داشته باشم که بی او نفس کشیدن ناممکن شود... دوست داشتم نگاهم با نگاهی گره می خورد و هیچ کس را یارای گشودن آن گره نبود... همیشه دلم می خواست عاشق باشم و عاشقی کنم! نشد. که چنین شود... بارها آدم ها را دوست داشته ام برایشان از جان گذشته ام.فداکاری کرده ام. کنارش با علاقه زیسته ام. دستشان را به مهر فشرده ام اما ! هیهات اگر عاشق بوده باشم ...همیشه از عادت ترسیده ام از گم شدن میان لحظه های شور و شوق... همیشه ترسیده ام از وابستگی... از انتظار! من فقط دوست داشتم عاشق باشم اما! شهامت عاشقی را نداشته ام بی شک!

همیشه گرداگرد خودم را با حصار پوشاندم. مراقب بودم تا کسی از غار تنهاییم عبور نکند... همیشه در پس احساس شوق ام راضی بودم از دلی که سپرده نشد.

حالا! غمگینم! از دلی که پیر شد! و تنها ماند! برای دلی که هرگز نخواست خودش باشد... از آدم ها خسته ام... و به قول شاعر من از میان همه ی شما منتظر کسی بودم که هرگز نیامد...

از این همه دوگانگی روحم خسته ام! از رنج تنهایی و جماعتی که می توانستم بیشتر دوستشان داشته باشم...

خسته ام از مردمانی که خالی اند... می نشینم کنار خاطرشان و می بینم که چقدر ضعیف اند... آدمهایی که نه احساس های محکمی دارند و نه باورهایی که بدان پایبند بمانند...

خسته ام از این همه غربت... خیال هیچ یک از عزیزانم حالم را خوش نمی کند... از خودم که گلایه هایم را پایانی نیست... و سرنوشتی که مدتهاست به باد سپردمش... می وزد و روح مرا پی هیچ می برد...

می دانم که ره به ناکجا اباد است اما! چه کنم که چندان فرقی ندارد که به کجا باید رفت وقتی که هیچ راهی به تو ختم نمی شود...

کسی دیروز می گفت پیش از رسیدنت نفهمیده بودم که چقدر تنهایم! و راست می گفت که این روزها بیشتر از همیشه تنهایم!

پرت شده ام میون خاطرات تلخ و شیرینی که رنگ کهنه گی گرفته اند اما هنوز هم توان از پا در آوردنم را دارند... مانده ام میان جماعتی که فکر می کردم می شود دوست شان داشت و دوستی کرد اما... خالی بودند از رویاهایی که در سر داشتم... دلم عجیب گرفته برای نبودن. برای از یاد بردن تمام لحظاتی که می توانست خاطره ای خوش باشد... خسته ام! چونان همیشه...  دیگه از خستگیام خسته شدم ...!


جام از دست که افتاد شکست
یار بد مست زما رست که رست
چونکه پیمانه ی ما بی می دید
سر پیمانه شکن بست که بست
گفتمش لختی حذر کن نرو با من بنشین
گفت ما را غم پیمانه شکن نیست که نیست
گفتمش جام می ات بر لب من چند بگیر
گفت این سهم زما نیست  که نیست
گفتمش معرفت یار به میخانه نشینی نبود
گفت کو یار وفادار ؟ مرامی به کفم نیست که نیست

گفتمش به که چنین جام شکست

گفت این جام بهانه است ! دلی نیست که نیست

گفتمش با تو چه شبها که سحر کردم و مست ات کردم

گفت مستی زمی ات بود زتو نیست که نیست...

در میخانه گشودم که رهایی یابد

گفت این معرفت ساغر و می نیست که نیست

گفتمش با دل رنجور بمان هیچ مگو

گفت مستی! خبر از حال من زارت نیس

گفتمش جام می ام گرچه شکسته است نرو

گفت این وعده زمن نیست که نیست....