خسته ام... !!
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سردو سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری
صندلیهای خمیده ، میز های صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدولهای خالی ، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی ، نیمکتهای خماری
رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من ، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری...!!
بارخدایا! با قلبی شکسته و گناهآلوده به سویت آمدهام. آمدهام تا حرف بزنم. آمدهام تا درد دل کنم.
معبودا! خستهام. خسته از اینهمه گناه، از اینهمه معصیت. خسته از مشقهای سیاه زندگی. خسته از شبهای تنهایی.
آسمان دلم گرفته و غمگین است. اندوه و ناامیدی در جادههای ذهنم قدم گذاشته است. دستم را بگیر. دستم را بگیر که با تمام نیازمندی به درگاهت دراز شده و کویر تشنه جانم را پیش از رسیدن مرگ، سیراب کن.
حکیما! تو از تمامی دقایقم آگاهی، از ندامت و پشیمانیام، از عصیان و نافرمانیام. تو را به جان لحظههای پرواز عاشقان کویت، بر من و گناهانم پردهای از بخشش قرار بده، و چشمان ملتمسم را بینصیب از درگاهت بر مگردان، تا پنجرههای مهآلودِ دلم را به سوی روشنیات باز کنم. درخت وجودم را با نسیم رحمتت نوازش کن، تا در کوچههای بیکسی گم نشوم و مرا از مرداب گناهانم به دریای معنویتت رهنمون ساز، تا قاصدکهای خیالم به سویت به پرواز در آیند.
تو را به جان مناجات عاشقانت و نجوای نیازمندانت!