براستى تو کیستى؟
تو که در کنارم هستى بىآنکه تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت مىکنم ! تو کیستى که وقتى با تو صحبت مىکنم سکوت مىکنى و هیچ بر زبان نمىآورى ولى به اعماق قلبم نفوذ کرده و آنجا با من سخن مىگویى؟!
بگو براستى تو کیستى؟
چگونهاى؟
کجائى؟
چه وقت مىآیى؟
آن زمان که گل ستارهها پرپر شدند؟
آن زمان که همه رؤیاهاى درخشان پرندهاى شدند و پر کشیدند؟
آن زمان که تبر مرگ بر خاکم افکند و طاق آسمان فرو ریخت؟
آن زمان مىآیى؟
نه نه، چه عذابآور است و چه تلخ و ناگوار، با من اینگونه نامهربان مباش و بیا،
بیا و درد مرا درمان کن !