یاد تو جایی میان خواب و بیداری مرا احاطه می کند ... ابیات مغموم را جمع و جور می کنم....چند کلمه را که پس و پیش کنم چند بیت "مثنوی" می شود در غم نبودنت.... یعنی فهمیده ام که کلمه ها موزون ترین حسم را بیت بیت به تصویر می کشند! ... کاش یادت باشد! برایت گفته بودم که شعر، بازی با واژه نیست، از دریچه ی احساس زاده می شود، وقتی که دلتنگ می شوم، وقتی که غم، تو را می نشاند کنار خاطرات دور گذشته، ردیف و قافیه را می نشانم مقابلت ، مرثیه ای از سوز سینه می شود....سرودن، برای من انتشار آه است..... دوست دارم غزلی برای آمدن بنویسیم، این حس بیقرار خواستن، یعنی اتفاقی در راه است و بی شک می افتد!!!...

حالا صبوری می کنم تا خیالت را بنشانم کنار خاطرم و از یاد ببرم که دامان تنهایی ام را با کتابت و کتاب و غزل کوک زده است، کاش می‌شد، می شد همیشه ی روزهای دلتنگی، بنشانمت کنار خاطرم تا با سکوت و سلوک قلم بزمی شاعرانه مهیا کنیم....... اصلا خیالت را بخوابان تا باز هم مجال شب زنده داری هایمان را تا سحر از دست ندهیم، بیا، نیمه شبی بیا تا " طلوع" به تماشای عشق بنشینیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد