از آن شنبه های دلگیری است که هی بغض می آید تا گلو پرده ای روی چشمهایم می آید فرو می خورم و سر بالا می گیرم و پلک میزنم تا نچکد از چشم،


گاهی نمی شود ، از صبح که چشم باز می کنی کسی با تو بیدار می شود که می دانی هست، اما دور از دسترس...


گاهی نمی شود که یادش نکنی، می دانی دیگر دوست داشتن نیست، که اگر دوست داشتن بود مثل روزهای اول دق می کردی هر لحظه را...


دلتنگی احساس غریبی است، برای کسی دلت می گیرد که می خواهی نباشد...اما یاد بعضی نفرات عجیب گلویت را می فشارد...


حتی دیگر برای آنهمه مهری که به پای زندگی ریخته ام هم دلگیر نیستم، حتی برای همه ی پول هایی که می شد پس انداز کرد...


حتی برای عمری که رفته هم...


دلتنگی معنای غریبی است...هی با خودت کلنجار می روی بعد یک شبی،ناگهان دلت... از اینهمه غربت در عالم می گیرد فکر می کنی با چه کسی اینهمه تنهایی را پشت سر گذاشته ای، بعد آنکه در ذهنت یاد می آوری عمق قلبت را می سوزاند...


می بینی همه عمر دلبسته و دلگرم حضوری بوده ای که حالا کمترین نشانی از تو را با خود ندارد...


یادت می آید که عمرت را بی منتی می بخشیدی اگر لازم می شد...


یادت می آید همه ی روزهای خوشی و ناخوشی را...


همه ی آن روزهایی که مرهمش بوده ای که رفیقت بوده...


بعد دردت می آید... می سوزی از اینهمه ساده رفتن... از این روزهای تلخی که ...


هیچ چیز در زندگی آنقدر رنجم نداده که فکر کردن به این ...


که می شد اندکی، به قدر همه ی ادعاهای رفاقت مکث می شد...


که پیش ازآنکه در را ببندی به روی عشق نیم نگاهی دلت را بلرزاند...


آدمها هیچ وقت به خاطر دل دیگری از اعتبار مال و دنیا و اجتماع خود نمی گذرند...


و بعد یک روز گرم تابستانی در حالی که پشت میز کارت بغض کرده ای از یادآوری این درد جانکاه به خود می پیچی، می خوانی تا فراموش کنی، نمی شود...


می نویسی که فراموش کنی نمی شود...


بعد می گذاری لابد قطره اشکی گونه هایت را خیس کند...


آنگاه دست می شویی به اشک...


مهر و موم می کنی دلت را و خلاص...


یادت می آید کسی گفته بود می روم تو هم زندگی ات را ادامه بده...


لعنت به زندگی...