من کنار تو آرام گرفتم خوب من! نپرسیدم از تو ،که از کدام سفر برگشته ای! فاتح کدام یک از قله های زندگی بوده ای... نپرسیدمت که قرابت ما در چیست... آمدی ! نشستی کنار دلم... دست بردی بر خاطرم. نوازش کردی روح بیقراری را که تشنه ی گریستن بود بر دامن آشنایی... دستم را گرفتی و مرا بردی با خودت از دیاری که در آن جایی نداشتم. و نپرسیدم از دلم که چرا اعتماد کرد... نخواستم که به اما و اگر ها پاسخ گویم... که تو آشنا تر از این حرفها بودی... مرا تا خانه ی خدایی بردی که همیشه دوست داشتم کنارش آرام گیرم... به گمانم هرگز چنین سفری نرفته بودی اما مرا بردی . مرا که تنها بهانه می خواستم برای رفتن و دل بریدن...و دوستی آغاز شد. با دلت و دلم... 

با تو آمدم نشستم. گریستم سخن گفتم... آه از دلی که نمرد و تجربه کرد. احساس شیرین حضور آدمی که میشد دوستش داشت... و شیرین بود تجربه ی حضورم در دنیا بعد از تو... روبه راه شدم کنارت. خودم شدم. احیاء شدم. برخواستم... کوله بار بستم برای راهی که مال من بود... شدم همان مسافری که می خواستم... آدم پرگشودن پرکشیدن و رفتن... کنارت نشستم و خوب نگاهت کردم... و تو آزمون بزرگ من بودی... چشم بستن! پر گشودن و رفتن تا ته راه بی محابا بی خیال از حرف این و آن... ماندن کنارت و بازهم مست بودن... کدام را باید انتخاب می کردم... آدم تنهایی که در آغوش تو آرام بود و گرم گرفته بود... دلم می خواست می آمدی... با من همراه می شدی می رفتیم و باور می کردیم زندگی شاید همین بریدن ها باشد. جسارت کردن و برای دلت زندگی کردن... !!