روزها از پی هم می گذرند و فراموش می شوند، هر روز برگی از زندگانی من فرو می افتد و هر گز هیچ برگی تازه بدان نمی روید، هر شب هنگامیکه دنیای خسته در خواب می رود و فرشته خاموشی بر جهان دامن می گستراند ، من با نسیم نیمه شب رازها در میان می گذارم، به آسمان زیبای شب نگاه می کنم و بر چهره ستارگان فروزان که عاشقانه بر هم چشمک می زنند خیره می شوم، بهار شده است، دلم لک زده برای هم نوازی با برکه ها، برای هم آغوشی با آب، فانوس به دستی ماهتاب، حتی در امتداد جاده های دور برای بوسه ای بر گوشه چشم بید، قدم بر شکوفه های بهار نهادن، دست کشیدن بر گیسوان طبیعت، ... اما .. اما بهار امسال پر از حس با تو بودن شده است.. بگذریم،

روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند  

وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند  

روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد  

قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت  

بی صدامیمیرند  

روزها میگذرند , که به خود میگویم  

گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت  

گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود 
  
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود 

 حرفهاخواهم زد   , شعرها خواهم خواند 

بهر هر خلق جهان   , قصه ای خواهم ساخت 

روزها میگذرند 

که به خود میگویم

گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت

گرکسی آمدوبر روی دلم , طرحی ازخنده گذاشت

گرکسی آمدودرخاطرمن   , نقشی ازخودانداخت

صدزبان بازکنم

قصه هاسازکنم

گره از ابروی  هر غمزده ای  درجهان بازکنم

من به خود میگویم

اگرآمدآن شخص   !!!!!!

من به او خواهم گفت   , آنچه درمحبس دل زندانیست

 ولی افسوس و دریغ

آمدی نقشی  زخود در سر من افکندی

دل ربودی و به زیر قدمت افکندی 

دیده  دریا کردی 

عقل شیدا کردی 

طرح جاوید سکوت   , توبه جای لبخند , برلبم افکندی

 دل به امید دوا آمده بود

به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

روزها می آیند

    ,لحظه ها ازپی هم ،میتازند

    من به او خواهم گفت ، تاابددردل من مهمانیست

من به خود میگویم

(( مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب   ))