((  به نام او که حامی عشق است و باقی عشق ))

 

مهربانم : از لحظه های دوری  گفتی و از غربت وجود ، از اشک ها ی شیشه ای همرنگ

 

بلور و از نگاهی  منتظر .........

 

 

می خواهم تو را به لحظه ای ازباهم بودن میهمان کنم میخواهم بدانی که در باغ رو یا هایم

 

وقتی شقا یق های عاشق را به نظاره نشستم یک لحظه با خود اندیشیدم عشق چیست و آیا

 

به حدی رسیده ام که بتوانم معنای واقعی  عشق را درک کنم یا نه آری عشق واژه ای است

 

بس مقدس که هر کس را توانای درک آن رانسیت وقتی داستان قیس بنی عامر را میخوانم

 

که در قبیله بنی عامر شهره آفاق به عاشقی شد تا جایی که وی را مجنون خواندند و در

 

آخربه عشقش نرسید لحظه ای به فکر فرو میروم و با ز به این جریان می اندیشم

 

که شاید عشق واقعی در ها له ای  از ابهام باشد و نرسیدن ها خود به نوعی عشق محسوب

 

شود .

 

در جایی خواندم که لذتی که در سیر هد ف هست در رسیدن به هدف نیست .

www.ataei.blogsky.com

 

 

دیر زمانیست صحبت دل با دل میکنم وچشمانم را در عبور لحظه ها باز میگذارم شاید تو را

 ببینم اما افسوس و صد افسوس که دیگر نه بازگشتی هست و نه عبوری اما همچنان در

 عبوری بی صدا تو را  فریاد میکنم ای روشنگر شبهای تارم ...!!

 

 

نگاه خسته وآرامم را به همراه اشکی کز دل بر آمد بدرقه راهت کردم و چه سردنگاهم کردی و چه آرام ترکم

،قلبم گرفت به وسعت تمام تنهائیم وآرام در انتظار بازگشتی گرم ماندم من ماندم وتو نیامدی من سوختم وتو تنها نظاره گر قلب آشفته ام بودی، نمی دانم چرا آمدی ،کجا رفتی و چرا من در انتظارت ماندم

بارها به آسمان نگریستم ،با ماه سخن گفتم و نبودنت را فریاد کردم.

ماه نگاهم میکرد و من می گریستم او نیز نمی دانست مرا چه بگوید چرا که او شاهد عشق ما بود ،شاهد مهر ورزی ما بود و رفتنت را نیز باور نمی کرد تو رفتی و مرا با تمام تنهائیم رها کردی آری رفتی، می خواهم رفتنت را باور نکنم ،می خواهم به قلبم  بگویم تو

 می آیی  ولی تا کی دروغ، با ید پذیرفت رفته ای می خواهم برای آخرین بار تو را کلامی میهمان کنم و به تو بگویم

  

    "چه ساده زمن گذشتی ای باران"

(( تقدیم به او که یاد داد عاشق باشم ))

 

     چه سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده میگذرد رفتنم،

 

            اما در این بودن و رفتن به من یاد دادی عاشق باشم

 

چه زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی و محبت را ضمیمه

 

 وجودم کردی و در پیوست نهادم حک نمودی:

 

دوست بدار و عاشق باش

 

           آری تو در  وجودم دوست داشتن را به ودیعه نهادی

 

   چگونه ستایش  کنم تو را  که ناتوانتر از آنم که برای تو بنویسم

 

               و چه زود گذشت بودنم و زود میرود رفتنم

 

                     میدانم میروم ومیدانم که باید بروم

 

                        اما به کدامین منزل بیاسایم

 

                 بسیار دوستت دارم، من عاشقم مهربان

 

آخر تو به من آموختی عشق را، اگر من اکنونم به عشق آمیخته است

 

    چون تو مرا کشاندی .

 

                    پس چرا احساس میکنم دیگر دوستم نداری

 

                        نمیدانم........... شاید اشتباه میکنم

 

         چون تا زمانی که من در ملک تو هستم  امیدوارم .

 

      راستی اگر مرا از مُلکت راندی به کدامین ملجا پناه ببرم ؟

 

  اما هر جا بروم مُلک توست و این شادیم را افزون میکند که هر جا

            

 بروم ا زآن توست........پس هنوزدوستم داری...!!