مدتی است که هوای نوشتن در سرم نیست... گویی از اوج دوباره فرود کرده ام. بی هدف ، همه ی آن چیزی که در من شوق نوشتن را زنده نگه داشته بود، گویی به یکباره فرو ریخته است... خسته تر از آنم که حتی بخواهم درباره اش چیزی بگویم، حرفی بزنم. وقتی که احساس در تو فروکش می کند دیگر بهانه ای نیست، نه برای شعر گفتن و نه برای نوشتن... ترجیح می دهم سکوت کنم. یک سکوت طولانی.... ممتد . تا شاید اتفاقی، حرفی، آمدن کسی که سالهاست به انتظار آمدنش نشسته ام دوباره در من انگیزه ی نوشتن ایجاد کند. سخت است که دلت هیچ نخواهد، هیچ! نه کسی را نه چیزی را نه هوایی را و نه هیچ چیز دیگر را...

هوای نوشتن در سرم نیست.که نوشتن دلی می خواهد مشتاق! که این روزها برایم دور و بعید است... بگذریم! شاید فردا روز دیگری باشد!