تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!

 

من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار

کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .

 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.


 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .

 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی

و از غم زندگی برایش اشک بریزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست، بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری

آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .

 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن یک همراه واقعی است

که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.

 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست، بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.

خسته ام از این کویر این کویر کور و پیر

      این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر

           آسمان بی هدف باد های بی طرف

                ابر های سر به راه بید های سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ای نگاه ناگهان

      ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر

            آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح

                 مثل خطّی از هبوط مثل سطری از کویر

                       مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان

                              مثل لحظه های وحی اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب در دیار خویشتن

     با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

          از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی

                دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر

                       این تویی در آن طرف پشت میله ها رها

                               این منم در این طرف پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا مثل کودکی بگیر

      با خودت مرا ببر خسته ام از این کویر...

در دل سیاه شب
هر ستاره ای که سر می زند اوست
چشمک هر ستاره ای
نگاه دزدانه ی اوست که مرا پیغام می دهد
که در زمین تنها نیستی
که مرا غروب نیست
مرا با تو جدایی نیست
مرا بی تو زندگانی نیست
مرا بی تو سرنوشتی نیست, سرگذشتی نیست.
هر ستاره مرا مژده ای است که او هست,و که اوست.
که او خورشید بی غروب من است.
که او وصال بی فراق من است.
که او حضور بی غیبت من است.
او در دم هر نفس من است.
در کوبه ی هر نبض من است.
طعام هر طعامم اوست.
شهد هر شرابم اوست.
عطر هر یاسی نجوای اوست.
وزش هر نسیمی نوازش اوست.
قطره ی هر شبنمی اشک اوست.
عاشقی رنگ سمند او.
آسمان,و پرتوی از سر در اوست.
مخمل ابر گل پیکر است.
ساقه ی صبح, بروبالایش,
نغمه ی وحی خدا آوایش,
آرزو طرحی از اندامش,
مژده نقشی از پیغامش,
زندگی رایحه ی پیرهنش,
جان من تشنه ی نوش دهنش. 

تو میدانی وهمه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی در نگاه من، از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.
تو میدانی و همه می‌دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو، زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ من است.
از شادی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می­درخشد. و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه­هایم احساس می­کنم.
نمی­توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده­ام، دریاب ! دریاب !
من ترا دوست دارم، همه زندگیم و همه روزها وشبهای زندگیم، ‌هر لحظه زندگیم بر این دوستی شهادت می دهند، شاهد بوده اند وشاهد هستند،‌
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
آینده تو تنها آرزوی من است.

مثل هر آدم ضعیفی که در سختی ها بیش تر به یاد خدا می افتد و در بی کسی بیش تر می فهمد که خدا، تنها کس هر کسی است، خدا را به روشنی و صراحت صبحی که دارد در برابر چشم های منتظرم طلوع می کند، حس می کنم، می بینم، دست های لطیف و حمایت گرش را بر روی شانه هایم لمس می کنم و از این همه لطف و مهر که به این بنده حقیر و بی ارج ارزانی داشته است، غرق هیجان و خجلتم.
خدایا! چندیست که زمان برایم به سختی می گذرد، از همه رنجهایم با غم و اندوه به تو پناه بردم و حال با تمام وجود به تو پناه می برم مرا از رنج چه غم که تو را دارم. مرا همین بس که توفیق یاد تو و همنشینی تو و بندگی تو را یابم.

مهربانم! لحظاتی بود که خنده و گریه را به هم پیوستم… خندان گریستم! لحظاتی که تنهایی بر وجودم چنگ انداخته بود و رنج توان از قدمهایم می گرفت، زمین خوردم، با یادت برخاستم و ادامه دادم! لحظاتی که هیچ پناهی را نمی یافتم و هیچ همراهی نبود، خدایا به تو پناه بردم! لحظاتی که دلم را مملو مهرت و ذهنم را سرشار یادت کردم و آن زمان آرامش یافتم…!!

غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

                                                                                دکتر علی شریعتی

 

 

 

خسته ام... !! 

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقفهای سردو سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته ، چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلیهای خمیده ، میز های صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدولهای خالی ، پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی ، نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری...!!