به بهانه میلاد حضرت ولی عصر (عج)
گلِ یادت بوى عشق مىدهد و نورانیت نامت مایه چشم روشنى ماست.
هر وقت از عمق وجودم فریاد یا مهدى(عج) بلند مىشود، دلم هواى تو را مىکند
و دریاى چشمانم به یاد سیمایت طوفانى مىشود و وجودم مالامال از محبت تو . . . .
و چون باران نگاهت بر وجود خشکیدهام باریدن مىگیرد، در آیینه دلم مىتوان عشق را به نظاره نشست.
و من هم چنان چشم به راهم، در حالى که در باغها سرگردانم،
به امید این که نشانهاى ببینم که آمدن بهار را مژده دهد، پس از زمستان سخت جهان.
و تو اى خورشید عالم تاب و اى عصاره عصرها!
بتاب که گلها دیگر تاب ماندن ندارند.
امام دست نیافتنی نیست دستهای ما بسته است
امام درغیبت نیست پرده بر چشمهای ماست
و آنچه ما را از دیدن امام محروم میکند
غیبت نیست غفلت ماست!!
اللهم عجل الولیک الفرج
میلاد منجی عالم بشریت مبارک باد
میلاد گل و بهار جان آمد
برخیز که عید می کشان آمد
خاموش مباش زیر این خرقه
بر جان جهان دوباره جان آمد
برگیربدست پرچم عشاق
فرمانده ملک لا مکان آمد
گلزار زعیش لاله باران شد
سلطان زمین و آسمان آمد
با یار بگو که پرده بردارد
هین!عاشق آخرالزمان آمد
آماده امرونهی وفرمان باش
هشدارکه منجی جهان آمد!
پرواز را حس میکند امشب دل تنهای من
می آیی و گم میشود با بودنت غمهای من
هیچ کس تنهایی ام را حس نکرد...لحظه های ویرانیم را حس نکرد ...در تمام لحظه هایم هیچ کس خلوت تنهاییم را حس نکرد...آسمان غم گرفته ام هیچگاه برکه طوفانیم را حس نکرد...آن که سامان غزل هایم اوست بی سر و سامانیم را حس نکرد
میرسد روزی که فریاد وفا را سر کنی
میرسد روزی که احساس مرا باور کنی
میرسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
میرسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه های کهنه ای را که به اشکت تر کنی
میرسد روزی که در صحرای خشک بی کسی
بوته های وحشی گل را زغم پرپر کنی
میرسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی
یکی بود هیچ کس نبود
صدای آن چکاوک بود که در کوهساران خواند و
آسمان کبود درون آن دره گم میشد نگاه من و آن قله دلگیر
از آن روز که افکارم را پرسشهایی فرا گرفتند و من ماندم در انتظار جوابهای ناتمام
نگاه کن جایی در کویر که زمین و آسمان به هم پیوند میخورند نفسم در سینه حبس شد و به ناگاه
ماندم به دیدار....کجاست ؟
بغض بود و اشکهایی که لرزش مناظر کویر را دو چندان میکرد
من بودم آری من بودم تنها و تنها که در انتظار می مانم مثل هیچکس در تاریکی محض آن غار
به تماشا نشستم هیچ را که نمی دیدم !!
در آن گاه من بودم و اما هیچ نبود گوش کن چرا نمی شنوی ؟ نگاه کن ... تو حبسی !
یک آدمک که از خاک این زمین برپایی و آن تو هستی که در این زتدان به نام تن گرفتاری هر چیز را
باید ببینی تا باور کنی و اما آن چه که میماند درون توست که حال گرفتار است به تمامی
زرق و برق دنیا . بگذارید بروم : فقط بگذارید بروم تا اینکه بدانم کجاست او؟...
هر کس مرا میبیند درون خود مرا عاشقی میپندارد عاشق
عروسکان دنیوی یا اینکه دنباله رو مالی که از کف
میرود او را میخواهم فقط او را ...
آری او خدای من است !!
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین منو عشق تو فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من ده
گفتی که باید بروم حوصله ای نیست
گفتی کمی فکر خودم باشم و آنوقت
جز عشق تو در خاطر من شعله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهتبگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
کبوتر
کبوتر برو از اینجا تا دلت غمی نبینه
نکنه صیاد وحشی بال و پرهاتو بچینه
کبوتر برو از اینجا برو اسمون هفتم
این همه حادثه تلخ نیست کسی دوای دردم نیست
آسمون آبیه اما دل صیاد سیاهه
جاده هاسر سبز و خلوت اما پر گرد و غبار
کبوتر پراتو وا کن آسمونو خوب نگاه کن
با دلئ مثال دریا درد بارونو دوا کن
کبوتر برو از اینجا اینجا تاریک و سرد
زخم تنهایئ پریدن مرحم و دوائ درده