به خودم می پیچم! خسته ام و چشمهام بیتاب خوابی عمیقه... دلم اما آرام نمی گیرد تا چشم بربندم و ساعتی بخوابم...خسته ام و دلم عجیب احساس بی پناهی دارد... در سرم حرفهایی است که برای نگفتن اند... حس هایی برای نداشتن... و دلی که آرام و قرار ندارد... مضحک به نظر می رسد اما دلم کنج خلوتی می خواهد . دقیقا کنج دیوار حرم بنشیند.سرم را بر زانوانش بگذارم و بخوابم. دستهایم را سفت بگیرد تا باور کنم هست... هنوز هم هست... بخوابم و وقتی چشم بگشایم ببینم خواب بوده ام! خوابی عمیق و طولانی... نباشد و نباشم چنین پریشان حال...
دلم خواب می خواهد. اینکه آرام بگیرم و کابوس تلخ من خوابی بیش نباشد...روحم امشب اینجا نیست...سفر کرده! گریخته از منی که حتی شهامت اعتراف هم ندارم... پرهایش را به آسانی چیدم و از یاد بردم رویای آسمانی که برای فتح اش آمده بودم.
پایان می پذیرد این روزها... دوباره زاده می شوم... بی گمان...
مرگ پایان کبوتر نیست ...