تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم . رنجی آنچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
سهراب گفتی:چشمها را باید شست......شستم ولی !......... گفتی: جور دیگر باید دید.......دیدم ولی !.............. گفتی زیر باران باید رفت........رفتم ولی !............. او نه چشمهای خیس و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید !!!!
از بهشت که بیرون آمد، داراییاش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود
فرشتهها گفتند : تو بیبهشت میمیری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم کردهام. زمین تاوان ظلم من است اگر خدا چنین میخواهد، پس زمین از بهشت بهتر است خدا گفت : برو و بدان جادهای که تو را دوباره به بهشت میرساند و از زمین میگذرد ؛ زمینی آکنده از شر و خیر ، آکنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه و فرشتهها همه گریستند . اما انسان نرفت . انسان نمیتوانست برود . انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. میترسید و مردد بود و آن وقت خدا چیزی به انسان داد . چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت
انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد خدا گفت : حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریدهشدی . برو و بهترین را برگزین که بهشت پاداش بهگزیدن توست عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد ، تا توبهترین را برگزینی . و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد . رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز انسان بود !!