یکی بود هیچ کس نبود
صدای آن چکاوک بود که در کوهساران خواند و
آسمان کبود درون آن دره گم میشد نگاه من و آن قله دلگیر
از آن روز که افکارم را پرسشهایی فرا گرفتند و من ماندم در انتظار جوابهای ناتمام
نگاه کن جایی در کویر که زمین و آسمان به هم پیوند میخورند نفسم در سینه حبس شد و به ناگاه
ماندم به دیدار....کجاست ؟
بغض بود و اشکهایی که لرزش مناظر کویر را دو چندان میکرد
من بودم آری من بودم تنها و تنها که در انتظار می مانم مثل هیچکس در تاریکی محض آن غار
به تماشا نشستم هیچ را که نمی دیدم !!
در آن گاه من بودم و اما هیچ نبود گوش کن چرا نمی شنوی ؟ نگاه کن ... تو حبسی !
یک آدمک که از خاک این زمین برپایی و آن تو هستی که در این زتدان به نام تن گرفتاری هر چیز را
باید ببینی تا باور کنی و اما آن چه که میماند درون توست که حال گرفتار است به تمامی
زرق و برق دنیا . بگذارید بروم : فقط بگذارید بروم تا اینکه بدانم کجاست او؟...
هر کس مرا میبیند درون خود مرا عاشقی میپندارد عاشق
عروسکان دنیوی یا اینکه دنباله رو مالی که از کف
میرود .
او را میخواهم فقط او را ...
چشمهایت برای من کتابی است خط به خط ستاره باران ! چشمهایت برای من یک آسمان
است ، یک آسمان احساس برای دوست داشتن ... همیشه در تعجبم ، تو چطور توانستی
این عظمت هستی را ، این ناشناخته عجیب را درک کنی ؟ تو چطور توانستی محبت را با
تمام حقیقت تلخ و شیرینش بشناسی ؟ تو چگونه عشق را فهمیدی ؟ برایم از آن زمان که
قلبت با اشتیاق یک پرنده برای رؤیایی می تپید ، برای من از شبهایی حرف بزن که مهتابش
خاطره بود و ستاره اش اشک ، برای من از عشق بگو ...