سلام به همه

گاهی شک می کنم به اندیشه هام، عقایدم و همۀ اون چیزایی که منو تشکیل می دن.

بعد از گذشت مدت ها که فکر میکنی کسی رو کامل شناختی و کوچکترین تردیدی نسبت به شناختت نداری ناگهان با سونامی تغییرات اخلاقی و رفتاریش مواجه میشی .

اونقدر بهت آور که به عقل خودت شک میکنی که این همون آدمه !!

بکلی به شناخت خودم از آدم ها شک دارم به کسایی که دوست داشتن و عشق رو فقط تو خوشی می شناسن و به محض پیدا شدن ابرای کوچیک کوچیک و سیاه همه چیزو به هم میریزن .

دوست داشتن و عشق ورزیدن پاک ترین و مقدس ترین موهبت انسان هست چرا این چیز با ارزشو با منت گذاشتن و ریا و فریب به پست ترین چیز تبدیل کنیم .

من جزو اون دسته افراد هستم که هنر عشق ورزیدن بلد نیستم شاید اصلا معنی اون رو هم نمیدونم ولی همون اندک حس عشق و دوست داشتنی که در وجودم هست بدون هیچ منت و چشم داشتی نثار میکنم .

نمیدونم ولی حس میکنم ارزش این نوع دوست داشتن از کوه عشقی که با منت بهت بدن با ارزش تره !!

زندگی راه می ره و از حرکت نمی ایسته و این ماییم که باید به جایی از این زندگی بند بشیم و به حرکت ادامه بدیم

و اگه سعیمون رو برای حرکت با سرعت زندگی نکنیم ناگزیر فراموش می شیم

به همین سادگی...

منو ببخشین به خاطر گاه گاه هایی که اندیشه هام درد می کنن، انگار مغزم متورم می شه

و به حکم قانونی از قانون های زندگی که به دل و دیده مربوطه، دوست ندارم باز هم یه بار دیگه دچار روزمرگی و عادت بشم

دچار یه روزمره گی دیگه

و من از تکرارها خسته م ...

دوست ندارم برای دوست داشتن و و نیازهام کسی از راه زندگیش حتی قدمی منحرف بشه و دوست ندارم حرفی بزنم که نتونم پاش بایستم و حتی به قیمت قورت دادن خواسته هام، همیشه حواسم به اشکهای دل و دیده عزیزانم هست

همیشه می دونم رسیدن و وصال ته خوشبختی نیست و خیلی وقتا می شه حرفا رو قورت داد و خواسته ها رو ندیده گرفت و می شه بدونی هرگز بهش نمی رسی اما دیدنش و داشتنش و لمس دستاش و حسِ نگاهش و این که بتونی همراهیش کنی برات لذت بخش باشه

مثل زمانی که می دونی عزیزش ناخوشه و برای سلامتی این عزیز از ته دل دعا کنی انگار عزیزترین کسِ خودت جلوی چشماته .

خوب می دونم خیلی چیزایی هست که دیوونگی هامو تو نظر شماها پر رنگ تر می کنه ولی همیشه قطار زندگی روی یک ریل صاف و مطمئن حرکت نمیکنه گاهی با پیچ هایی روبرو میشی که هیچ مجالی بهت نمیدن مجبوری در لحظه انتخابتو انجام بدی و هیچ تضمینی نیست که در اون لحظه گزینه درست رو انتخاب کنی در هر حال کسی حق نداره تا در اون شرایط گرفتار نشده باشه انتخاب تورو نقد کنه .

گاهی وقتا که زیر بار غم و اندوه و پشیمانی حس له شدن بهم دست میده تنها دلخوشیم اینه که کسی که قرار در مورد زندگی من قضاوت کنه همون خدایی هستش که لحظه لحظه زندگی منو رصد کرده و از نیت و دل و اعمال من آگاهه !

امروز یکم احساس بهتری دارم

امروز حتی صدای غار غار کلاغای سیاه پشت پنجره اطاقم هم آزارم نداد، چه اونکه همیشه با زشت بودن کلاغ مشکل داشتم، رنگ مشکی و پر از یک رنگیِ کلاغ همیشه منو به وجد میاره و از رنگین کمون رنگهام شرمسارم می کنه

خدایِ خوب من

کمکم کن که محتاجم به نظر خاصی از جانب تو

برای یه شروع تازه

دلم هوا می خواد

دلم نفس می خواد

و تو خوب می دونی که برای بلند شدن اصلا نیاز به بهونه ندارم. چه اونکه هر بار زمینم زدی تا بفهمم فراموش شده هامو، فقط با یه انگیزه ازلی بوده که باز بلند شدم

پس

پس باز می رم پشت پنجره و زمزمه می کنم:

کاش می دانستی

زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست

زندگی جنبش و جاری شدن است

از تماشاگه راز

تا به جایی که خدا می داند

لیک با تابش مهر چیزهاییست که در جلوۀ رویاییشان

وسعت آیینه مفهوم تبسم دارد...

عشق

بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس

به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیاندازیم

بیا با خود بیاندیشیم اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند

اگر یکسال چندین فصل برف بی کسی آمد

اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد

اگر یک شب شقایق مرد

تکلیف دل ما چیست ؟

و من احساس سرخی می کنم چندیست

ومن از چند شبنم پیشتر خواب نزول عشق را دیدم

چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد

چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد

چرا بعضی تمام فکرشان ذکراست

و در آن ذکر هم یاد خدا خالی است

و گویی میوه ی اخلاصشان کال است

چرا شغل شریف و رایج این عصر رجالی است

چرا در اقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران صداقت نیز دلالی است

کاش می شد لحظه ای پرواز کرد

حرفهای تازه را آغاز کرد

کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل , دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتداد لحظه ای بارانیم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی  پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی باز کنم .