چه غم انگیز است زندگی...

چه ترسناک است بودن ونفس کشیدن میان آدم ها

   چه سخت و غم انگیز است بار سختی ها را به تنهایی به دوش کشیدن و

رنج ها را در سکوت و انزوای محض گریستن ودم برنیاوردن تانشکند دل دیگری

ودل من...

دل من که  انگارشکسته شدنش را از حفظ شده است.

 و چه تلخ است خنده آن زمان که می خندی تا گریه هایت را پنهان کنی مثال

نقابی برچهره ات....

تا ندانند که هستی ...چه میخواهی...

 چه سخت است آرام و بی صدا در درون خود شکستن و چه عجیب است زندگی ...

همان کودکی که ما را بسان عروسکی بازیچه خود قرار داده و هر زمان به سویی می کشد چه نامرد است زندگی ...

چه نامرد است روزگار...

که هرچه دردلت جاگرفت را از تومی گیرد...

گویا رنج ودرد انسانها تنها رسم روزگار ماست...!

 وچه رنجی میکشد دل کوچک من که تمام احساسش را هرروز میکشند ...

دوست داشتنی ها را از اومیگیرند...عزیزانش را از او دورمیکنند و هرگاه چیزی بخواهد تنها یه کلمه میشنود :   نه !

و آن زمان که رنج دیگران بر اندوهت می افزاید اما هیچ کس از رنج تو آگاه نیست،

آن زمان که در اوج اندوه پناهی جز سایه گاه دیوار سرد و خاموش نمی یابی،

آن زمان که بار غصه بر شانه هایت سنگینی می کند و انتظار کمک هیچ گاه به پایان نمی رسد، آن زمان که آرزوها را در گور سرد خاطرت دفن می کنی و بر چهره ات سیلی می زنی تا زیر ضربه های غم،خم به ابرو نیاوری،تاکسی نفهمد درد دلت را...

تمام آرزوهای در دل مرده ات را.... و امیدها و نا امیدی های گاه و بی گاهت را ...

نفهمند و ندانند چرا که تو خود مرحم بوده ای بردل هایی که اگر بدانند درد و رنج و نداشته های تو بیش از آنهاست چه برسرشان خواهد آمد؟

 آنگاه که تو را از خود ویران تر یابند؟

آن زمان که صدای گنگ و مبهم خنده در گلویت می شکند و بر سر بغض های کهنه ات هجوم می آورد اما دستی نیست تا

گره از بغض هایت بگشاید،چه سخت است بغض تمام این سالهارا درگلو فروبردن ودم برنیاوردن...

بازهم سکوت ولبخندی تصنعی ... و درتنهایی بازم اشک....

 آن زمان که در کوچه پس کوچه های تاریک زندگی ات تک ستاره ای فانوس

راهت نیست،آن زمان که هیچ کس صدای فریاد های بی صدایت را نمی شنود،

آن زمان که هیچ کس تو را حس نمی کند و آن زمان که زبان تو همدل دیگری

است،تا او آرام بگیرد وآن زمان که برای داشتن و بدست آوردن تنها ستاره زندگی ات ناتوان ودرمانده باشی...

کاری ازدست ناتوان مادی ات بر نمی آید...نمیتوانی برایش کاری بکنی...جز....

جز دوست داشتن وعشق ورزیدن به او ، وبه او گفتن این حقیقت محض زندگی ات را،

تا بداند و امید داشته باشد به بودن و ماندن با تو ، وخدا می داند

که این راست ترین داستان زندگی من است ...دوست داشتن وعشق ورزیدن

وبازهم سنگی بزرگ که اینبار هم روزگار برسرراهم گذاره تا بازهم رنج بکشد

این دل پاره پاره من...نمی دانی ازچه میگویم...ازدلی که باتمام کوچکی اش

وابسته شد وخود را فروخت به محبت کسی که خدا اورا برسرراهش قرار داد

با کوهی از آزمایش...

و نا امیدی را تفسیر نمی داند این دل کوچک من که اینبار روزگار راهم شکست

خواهم داد با اراده ای که خداوند در وجودم گذاشته که خود گفته بود اگر آدمی را

تغییر  رویه وعزم راسخ ببینم در تغییر سرنوشتش سنت خویش را دگرگون

خواهم ساخت برای بنده ای که در روی زمین باتمام وجودش مرا میخواهد و

می خواند ....

 من روز به روز، ساعت به ساعت ولحظه به لحظه به او فکرمیکنم وبه بودنش

درکناردلم با این حس و اراده مقدس الهی و این اولین بار من است که قلب

کوچکم باتمام وجودش خدا را یاور خود دانست  و واسطه کرد مقربین

درگاهش را برای بودن در کنار من ودنیای من....

 وتنها خداست که می ماند....

 

چه خبر از دل تو ؟
نفسش مثل نفسهای دل کوچک من میگیرد ؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد !
تو هم از غصه ی این قهر کمی دلگیری

لحظه ای هم خبر از حال دل خسته ی من میگیری ؟
شود آیا که شبی
دل مغرور تو هم
فکرچشمان سیاه دگری را بکند  !
دست خالی ز وفایت روزی
قطره ای اشک ز چشمان ترم پاڪ کند ...
چه خبر از دل تو ؟
دانی آیا که در این کلبه ی درد
اندکی مهر تو بس بود ولی...
دل بیرحم تو با این دل دیوانه چه کرد  !!
راستی چه خبر از دل تو ؟
دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من میگیرد....؟
مثل رویای رسیدن به خدا

همه شب تا به افق ...
دل من نیز به آزادگی قلب تو پر میگیرد
چه خبر از دل من ؟
از تو میپرسم دوست
چه خبر از دل من ؟
که تو بهتر دانی که چه کردی با من
تو شکیبا, بی شکیبم کردی !!
بنگر آنقدر غریبم کردی
که شبی از شبها
من غریبانه ترین شعر زمین را گفتم ...