زندگی صحنه جدال مستمر دل و عقل است ...



زمانی که نگاهت در چشمانی می افتد که برقش برایت عشق را معنی می کند و احساس وصف ناپذیری در دلت حس می کنی و هر رفتار کوچکش شوری در دلت به پا می کند ؛ عـاشـق خطابت می کنند .

از این به بعد است که پیکار دل و عقل به طور محسوس آغاز می شود .

دل که همه چیز خود را به پای معشوق می ریزد و هر اندک لحظه دیدارش را با تپش های بی شمار میگذارند ؛ تنها او را در خود جای داده است ؛ هر روز خونی از جنس عشق به تن بی حس انسان تزریق می کند و هنگام حس معشوق از خود بی خود می شود ؛ مورد نکوهش عقل قرار می گیرد .

عقل از منطق و زندگی منطقی سخن به میان می آورد ، از آسیب های عشق دم می زند ، اما گویی دل خود را برای این راه سخت و دشوار دستیابی به معشوق آماده کرده است که هیچ گونه ترسی از آسیب و خطر ندارد .

عقل از خیانت روزگار سخن می گوید ، اما دل به قدری وفاداری را یاد گرفته است که این واژه برایش هیچ معنا و مفهومی ندارد .

عقل از خودخواهی سخن می گوید ، اما دل فداکار که خود را برای جان سپردن در راه معشوق آماده کرده است ، به این سخن هیچ اعتنایی نمی کند .

عقل تلاش فراوانی می کند تا دل را از گام گذاشتن در این راه پر فراز و نشیب عشق باز دارد ، اما دل همانند کودکی لج باز که عشق گرفتن پروانه در دست ، او را از ترس زمین خوردن و آسیب دیدن می رهاند ؛ به این سخنان گوش فرا نمی دهد و در تلاش برای رسیدن به معشوق مصمم تر می شود .

دل شکست سنگینی را به عقل تحمیل می کند و عقل شکست خورده و ناراحت در کنجی ساکت می نشیند ؛ اما این پایان ماجرا نیست ...

دل ، شاد و خرسند از شکست عقل ، به راه خود ادامه می دهد ، هر روز که سپری می شود وابستگی بیشتری نسبت به معشوق در خود حس می کند و هر لحظه خود را با او ویادش می سازد .

روزها می گذرد و دل هم چنان به راه خود ادامه می دهد ، غافل از این که آینده ای دردناک در پیش دارد .

سرانجام روز جدایی فرا می رسد و دل معشوق خود را از دست می دهد .

معشوق این دل را برای سکنی گزیدن در دلی دیگر ترک می گوید و دل بی حس و جان ، مانند تکه گوشتی خونین ، گوشه ای می افتد و این بار اشک های خونین خود را در تن انسان روان می کند .

عقل از ماجرا خبردار می شود و شتابان به سوی دل می آید تا درستی سخنان خود را برای دل باز گو کند . دل را می بیند که گوشه ای ، آرام و ساکت نشسته است و زخم های دردناک و فراوانی بر او دیده می شود ؛ عقل شروع به سخن گفتن می کند :

دیدی معشوق ترکت کرد و تنهایت گذاشت .

دل : او مرا تنها نگذاشته است ، چون هنوز خاطراتش را در خود دارم که مثل گذشته برایم زنده و پر معنی اند .

عقل : دیگر نمی توانی معشوق را ببینی .

دل : تصویر ظاهری برای من که از معشوق نقاشی روی خود حک کرده ام و ذره ذره وجودم را برای او فنا ساخته ام اهمیتی ندارد .

عقل : همان طور که گفته بودم ، او به تو خیانت کرد .

دل : این خیانت نیست ، شاید گنجایش من برای او کافی نبود و به ان دلیل دلی دیگر را برگزید .

عقل : با این همه زخم که بر تو به جای مانده است ، چه کار می کنی ؟

دل : چه زخمی بهتر از زخم عشق ؟ این زخم ها را به یاد او به وجود آورده ام و هیچ مرهمی برای این زخم ها وجود ندارد ، این زخم ها تا ابد با من می مانند و همراه من هستند تا جایگاه کسی دیگر نشوم .

عقل : گر او را در دلی دیگر بینی ، چه می کنی ؟

دل : او را نه پند می دهم و نه از سرگذشت خود با خبر می سازم ، بلکه برایش دعا می کنم ، دعا می کنم که ای کاش منزلگه ابدی معشوق من تو باشی و با هیچ پیشامدی این منزلگه ویران نشود و در این راه پر فراز و نشیب عشق که با خونِ دل ها و جدایی ها و اشک ها همراه است موفق باشد .

عقل : می توانی کسی دیگر را جانشین او سازی !

دل :چگونه می توانم چنین کاری کنم ؟ هنگامی که در جای جای خود ، نشان و خاطره ای از او حک کرده ام ، هیچ نگاهی برایم نگاه او ، هیچ صدایی صدای او ، هیچ لبخندی لبخند او ، هیچ کس برایم او نمی شود ؛ گذشته از همه این ها ، شاید آن جای گزینی که از او دم می زنی ، سهم دل دیگری باشد و من به دلیل خودخواهی خودم ، سهم دل دیگری را بگیرم و او را از این موهبت گرانبها بی بهره سازم !

عقل که شکستی دیگر را در خود حس می کرد ، دیگر لب به سخن نگشود ! بلکه به آن دل بی جان و زخمی کمک کرد تا بار دیگر سرِ پا شود .

از آن لحظه به بعد ، دل گوشه ای آرام و ساکت می نشست و دیگر از آن هیاهوی قبل خبری نبود ...

دیدار هر کسی که او را به یاد معشوقش می انداخت ، زخم های کهنه اش را دوباره زنده می کرد ؛ هر عاشق و معشوقی را که کنار هم می دید ، دو حس نسبت به عاشق و یک حسرت در درونش شکل می گرفت .

حس دل سوزی و نگرانی در مورد عاشق که ممکن است به روز خودش دچار شود و جای این شادی و خوش بختی را غم و حسرت بگیرد و معشوق که اکنون برای او مرهم دردهاست ، روزی خودش زخمی شود بر زخم هایش !

حس حسادت نسبت به عاشق که اکنون او هم می توانست با معشوق خودش باشد و صدای خنده هایش را بشنود ، ولی دست سرنوشت مانع این کار شد و پتک سنگین خود را بر سرش فرود آورد تا رویاهای بچه گانه دل بر سرش خراب شود و آن همه شور و شوق و احساس از بین برود .

حسادتی که چندین سوال در دل ایجاد می کند ؛ آن دل چه دارد که من نداشتم ؟ آیا این فداکاری های من را می تواند انجام دهد ؟ چرا میان این همه دل من برای جدایی انتخاب شده ام ؟

و بلافاصله دل حسرت روزهای گذشته را می خورد که چه زود و آسان گذشتند و غم و اندوه برایش به جا گذاشتند .

سرانجام ، روزی دل معشوقش را می بیند که زخمی و شکست خورده در گوشه ای تنها نشسته است و می فهمد که این بار به اختیار خود از جایگاهش خارج نشده است ، بلکه آن دل دیگر او را بیرون کرده است و کس دیگری را جانشین او ساخته است !

اما افسوس که اکنون معشوق هیچ جایگاهی ندارد ، نه در دلی که او را می خواست و نه دلی که خودش دوستدارش بود ، شاید این نتیجه آه و حسرتهای دل زخمی داستان ما باشد !

در میان روزها از "روز دوم" بدم می‌آید...
روز دوم بی‌رحم‌ترین روز است، با هیچکس شوخی ندارد، در روز دوم همه‌چیز منطقی‌ست،
حقایق آشکار است و به هیچ وجه نمیتوان سر ِخود را شیره مالید...
مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود، آغاز مدرسه بود و خوشحال بودیم، اما امان از روز دوم...روز دوم تازه می‌فهمیدیم که تابستان تمام شده است...... 
یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر، روز اول خستگی در می‌کنیم، حمام می‌کنیم، اما روز دوم تازه می‌فهمیم که سفر تمام شده است، طبیعت و بگو بخند با دوستان و عشق و حال تمام شده است...

هرگاه مادر بزرگ نزد ما می‌آمد و یک هفته می‌ماند، وقتی که بر میگشت ناراحت میشدیم، اما روز دوم تازه می‌فهمیدیم که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟

یا وقتی کسی از دنیا میرود، روز اول خدا بیامرز است و روز دوم عزیز از دست رفته!! 
و اما جدایی...روزِ اول شوکه‌ایم و شاید حتی خوشحال باشیم که زندگی جدیدی در راه است... تیریپ مجردی و عشق و حال ور می‌داریم، اما دریغ از روز دوم، تازه می‌فهمیم کسی رفته... تازه می‌فهمیم حال‌مان خوب نیست...تازه می‌فهمیم که تنهایی بد است... 
باید روز دوم را خوابید...
باید روز دوم را خورد...
باید روز دوم را مُرد...!!!