یکسال گذشت و برگی دگر از دفتر عمرمان ورق خورد . انگار همین دو سه روز پیش بود که سال 84 آغاز شد. اینقدر سرگرم کارهای مختلف شدیم که گذر زمان را متوجه نشدیم و موقعی به خودمون اومدیم که دیدیم آخر ساله و چیزی به آغاز بهاری دیگه نمونده . جا داره در این واپسین روزهای آخر سال مروری داشته باشیم به کارنامه اعمالمون و ببینیم در این یکساله گذشته با پرونده اعمالمون چه کردیم و چقدر تونستیم از این فرصتهای که داشتیم استفاده کنیم ؟ بیاییم یه حساب و کتابی کنیم و ببینیم در این سالی که در حال گذر از اون هستیم بازنده بودیم یا برنده ؟ منفعت بریدم یا اینکه ضرر کردیم ؟ خوشا به حال اونهایی که از این فرصتها استفاده کردن و ره توشه خودشان را برداشته و به خوشحالی و شادمانی به استقبال بهار دیگر میرود و بدا به حال اونهایی که نتونستن از این فرصت به نحو احسن استفاده کنند و با دلی محزون پای به بهار دیگر می گذارند .
اما دوستان عزیز
بیاییم با خود عهد کنیم و قرار بگذاریم که از گذشته عبرت بگیریم و از فرصتها استفاده کنیم
قبل از آنکه آنها را از دست بدهیم . چرا که هیچ تضمینی نیست که بتوانیم فرصت دیگری بدست آوریم .
بیاییم با خود و خدای خود عهد ببیندیم از لحظه لحظه فرصتها استفاده مطلوب کنیم تا در
روز های واپسین  افسوس  گذشته را نخوریم.
بیاییم به گونه ای باشیم که در هنگام تحویل سال شاهد تحول حال در خود باشیم .
بیاییم در این بهار که مصادف با اربعین حسینی ست دلهای خود را به عشق او گره بزنیم تا
برای همیشه دلهایمان حسینی بماند . بشرط آنکه بر سر عهد و پیمان خود باقی بمانیم.  و در پایانی  نجوایی هم با مولای مسافرمان که همواره چشم به راه او هستیم و در ندبه هر آدینه مان تعجیل در فرجش را از خداوند خواستاریم

مولای من

بهار را بی روی دلنشین تو لطفی نیست !

دریغ و درد از بهاران عمر که بی تو ای بهار جاودان بر باد شد

 اللهم عجل لولیک الفرج 

با عرض تسلیت اربعین سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع)
 
برای همه ی شما عزیزان سالی خوش همراه با سعادت و  تندرستی از درگاه احدیت خواستارم

 

 

فردا و دیروز با هم دست به یکی کردند.

دیروز با خاطراتش مرا فریب داد

فردا با وعده هایش مرا خواب کرد .

وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود .

یک درد دل ساده، بی تکلف، به دور از هر واسطه ای ؛
سلام دکتر!

شاید عادت کرده ام از پس القاب همه را صدا بزنم. شاید… . دلم میخواهد کمی تنها باشم؛ به اندازه ابعاد ساده یک دل، دلم گرفته است!

کسی نیست تا سرم را روی سینه اش بگذارم، کسی نیست تا به درد دلهایم گوش کند…. . امشب اما دلم عجیب گرفته است؛نه بر سر دوراهی مانده ام و نه راه گم کرده…خیلی عقب تر از اینها…

من گم شده ام دکتر!

دلم میخواهد بروم…بروم و خود را پیدا کنم. اما هیچ کس نمیفهمد چه میخواهم…

نه پدرم…نه مادرم…سهم من از زندگی بخدا سهم کمی است دکتر…سهم تنهایی یک عادت.دلم میخواهد زندگی ام عادت نباشد، میخواهم تجربه کنم. امشب دلم عجیب گرفته است… نه ایوانی هست که برویش بروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب اش بکشم نه ره توشه ای که با خود بردارم و قدم در راه بی برگشت بگذارم… .

دلم میخواهد خرق عادت کنم دکتر!

دیگر نمیخواهم به تکرار زندگی بپردازم…من نیازمند کشف ام،نیازمند شهودم… . دلم میخواهد هجرت کنم اما بالشم بوی اواز چلچله ها نمی دهد.

خسته شده ام از زندگی تکرار و تکرار و تکرار… .از زندگی بیزار نشده ام، اما حالم از تکرار به هم میخورد.

خسته شده ام ،بریده ام، از زندگی دست کشیده ام…روزمرگیها دیگر مرا اشباع نمیکند…

دلم تنگ است، قرار است به جایی بروم که نمیدانم کجاست!...قرار است فرار کنم…فرار کنم از این زندگی.

دستم را بگیر دکتر!

میخواهم دنیا را سه طلاقه کنم و علایقم را سر طاقچه عادت بگذارم. تنهایم، خسته ام، ناامیدم و مایوس. دلم به اندازه ی تمام گلهای قالی خانه مادربزرگ گرفته است. دلم شکسته است. بالهایم را گم کرده ام، قبلا پریدن بلد بودم…قبلا که با خدا مناجات میکردم خدا جوابم را میداد…

دستم را بگیر دکتر!

دستم را بگیر که از مرحله پرت شده ام. گم کرده ام بالهای سبزم را که در کودکی به من داده بودی…من در هیاهوی شهر گم شده ام. در قیل و قالهای مادیات و قدرت زندگی حل شده ام…

من گم شده ام دکتر!

دلم میخواهد ببرم،من یک زندگی تازه میخواهم… .سهم زیادی است؟ ادعایم سهم زیادی از زندگی نیست…بخدا نیست… .دلم گرفته؛ از پدرم، از مادرم، از…

در هیاهوی شهر کسی صدای منرا نمیشنود. همه در سرعت حل شده اند دکتر!همانطور که خودم. سالهاست پشت سرم را نگاه نکرده ام، من در روزمرگیها حل شده ام.

شیرینی زندگی دلم را زده است… عقده هایم در گلو جمع شده اند و هیچ کدام راه به بیرون نمی یابد

من دلتنگم دکتر! دلتنگ از گریه های شبانه، دلتنگ از تکرارهای زندگی، دلتنگ از راههای نرفته.

بغض گلویم را گرفته است، کسی صدایم را نمیشنود. نها توئی دکتر! تنها توئی که حس میکنم با هم مشترکیم… در بریدن از زندگی. نه بریدنی از روی هوی و هوس. که به دنبال گم کرده خویشم.

خوش دارم دل بکنم از تکرارهای مکرر.مثل ماهیها که تا وقتی در اب هستند نمیفهمند اب چیست. من امروز دوباره ظرف آب خودم را پیدا کرده ام. میدانم نشانی اش کجاست…میدانم…ولی یادم رفته است…

دستم را بگیر که بیش تر از هر زمانی به شما احتیاج دارم دکتر!

دلم برای خدا تنگ شده است.میخواهم بپرم؛ نه با بالهای قرضی…بالهای خودم پس کجاست؟…کسی قرار نیست مرا به شهر عشق برساند…

دستم را بگیر دکتر!

خسته ام، نا امیدم، دل غمزده ام روی پریدن از قفس دارد؛ نه با بالهای مجازی و قرضی…

دستم را بگیر دکتر!... 

من گلى را سراغ دارم که شش پر بیش‏تر نداشت. یک گل قشنگ که هر ماه یک گلبرگ به آن اضافه مى‏شد. اما او تا آخر عمرش شش گلبرگ بیشتر نداشت. این گل زیبا ساقه نازکى داشت. دو برگ سبز هم داشت که رو به آسمان در حال دعا بود. تازه در دل این زمین ریشه دوانده بود. آن گل زیبا روز به روز بزرگ‏تر و بزرگ‏تر مى‏شد. باغبان دوست داشت آن گل را در دامانش پرورش دهد تا بزرگ و بزرگ‏تر شود.(نمى‏دانم چطور این قصه کوتاه را ادامه دهم که نسوزى، نمى‏دانم چطور این حکایت عمیق را تمام کنم که نگریى. اما این یک قصه و افسانه نیست. یک داستان مستند است.) این گل، جان داشت، اسم داشت، نام و نشانش معلوم بود. این گل شش پر یک روز تشنه‏اش شد. هر چه ریشه‏اش را به زمین رساند، آب به ریشه‏اش نرسید. بى‏تاب شده بود. گلبرگهایش داشتند پژمرده مى‏شدند. برگهایش داشتند خشک مى‏شدند و آن ساقه نازکش داشت مثل نى خشک مى‏شد. باغبان وقتى دید که گلش بى‏تاب است، رفت تا آب بیاورد. او گل را در آغوش گرفت و رو به نامردان کرد و گفت: «اگر به من رحم نمى‏کنید به این گل تشنه رحم کنید.»
ناگهان... یک نفر هدیه‏اى براى گل فرستاد. هدیه‏اش یک تیر سه شعبه بود که بر گلوى گل نشست.(دیگر چطور این صحنه را برایتان توصیف کنم.) یک ساقه نازک در برابر تیرى سه شعبه. دیگر از آن گل چه چیزى مى‏ماند.
حالا آن گل همان‏طور شش پر مانده است. گلى به نام «على‏اصغر»; على کوچک حسین که بى‏گناه و تشنه لب در آسمان غروب کرد. اما همیشه نام و یادش همراه آفتاب طلوع مى‏کند و دوباره شب همراه ماه مى‏درخشد.
 
 

اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَکُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ

کربلا قطعی از خاک بهشته

محرم آمد !

ظهرها خورشید از بهت، خیره خیره به زمین مى‏نگرد . انگار بعد از این سال‏ها هنوز روز واقعه را باور نکرده است . عصر که مى‏شود آن‏قدر تلخ نگاهش را از روى زمین بر مى‏دارد که اندوهش در هواى غروب منتشر مى‏شود . این‏جا هر روزش روز واقعه است . این‏جا هنوز گوش بیابان از نداى «هل من ناصر ینصرونى‏» زنگ مى‏زند و پشت زمین «انکر ظهرى‏» تیر مى‏کشد . در شیار ذهن هر نخل بر ساحل علقمه صداى فریاد «یا اخا ادرک اخا» حک شده است . این خاک هنوز بوى یاس مى‏دهد . گوش هنوز در حسرت شنیدن آخرین «لاحول ولا قوة الا بالله‏» وامانده است . به هرکجا بنگرى تکثیر «هیهات من الذله‏» را در ذرات وجود حس خواهى کرد .
صداى زنگ کاروان آفتاب به گوش مى‏رسد . هرسال خاطره یک کاروان به این صحرا قدم مى‏گذارد . محرم که مى‏شود کاروان غم به دل اهل زمین و آسمان کوچ مى‏کند .
محرم که مى‏شود ...

ضربان قلب من حسین

 

سلام بر چشمه همیشه زلال تاریخ، چشمه ای که از اشک زلال تر و از آیینه شفاف تر است.

غدیر ای سرچشمه پاکی، غدیر ای حقیقت انکار ناپذیر، ای حقیقت جاودانه تاریخ، ای صراط مستقیم، مگر نه اینکه غدیر چراغ همیشه روشن است و هیچ وقت به تاریکی نمیگراید؛ پس چرا بعضی ها در تاریکی و ضلالت ماندند و جایی را ندیدند؟

شاید که چشمانشان طاقت نور را نداشت و شاید که خود چشمانشان را بستند و نخواستند که ببینند که صد البته اینگونه است.

مگر نه اینکه غدیر حقیقت جاودانه تاریخ است و حقیقتی انکار ناپذیر؟ پس چرا منکر شدند و جمع منکران و انکار کنندگان به وجود آمد؟

مگر نه اینکه غدیر پیمان است و بیعت. پیمان و بیعتی که سعادت انسان در آن بوده و هست و سعادت زندگی انسانها در گرو آن بوده، پس چرا پیمان شکنان وجود داشته و دارند.

غدیر ای پیمان نامة هنوز باز ، ما هم میخواهیم با مولایمان عهد و پیمان ببندیم ، ما هم می خواهیم بیعت کنیم ولی نمی خواهیم پیمان بشکنیم.

پس مولا ما را هم قبول کن ما را هم از زمرة پیمان بستگان دار و از خدای تعالی به کرمت برای ما یاری جوی.

و حال هرکس میخواهد عهد و پیمان ببندد به قلبش بنگرد و زیر لب زمزمه کند:

 

« السلام علیک یا مولانا یا امیرالمؤمنین »

 

                   

دلم هوای باریدن دارد و نمی‌بارد. بغضم میل شکستن دارد و نمی‌شکند. می‌خواهم در ابری‌ترین لحظه‌ها فریاد بزنم و از باران عرفه سیراب شوم.
 . . . و اما باز این اشک است که از جاده‏هاى دل مى‏گذرد و در کویر نیاز ساکن مى‏شود . دوباره کبوترهاى محرم خیال، با خاک
عرفات ، تیمم مى‏کنند . نمى‏دانم! اما هرچه هست من زائر کوى حسینم . مى‏خواهم با زمزمه‏هاى حسینى در صحراى محرم، محرم درگاه خدا شوم،
می‌خواهم امروز زیباترین واژه‌ها را برای دلم بسرایم. می‌خواهم تمام کلمه‌هایی که می‌نویسم کبوتر شوند و روی قطره‌ای شبنم آشیان بگیرند. می‌خواهم تمام فاصله‌ها را بشکنم و با تو صمیمی‌تر شوم،
دلمان این روزها به خشکسالى عشق دچار شده است، نمى‏فهمیم، چشمه‏هاى خلوص‏مان خشک شده است نمى‏بینیم . گفتیم از اینجا تا فرات برویم، هرچه باشد تشنه‏ى عشقیم،
راستى امروز اگر تشنه‏ى قطره‏اى از فرات عاشقى شویم و تا دجله‏هاى دل‏دادگى قصد دویدن کنیم، باید به کدامین ابر، تمناى باریدن کنیم تا زیر باران معرفت، عرفه را بیابیم؟
وقتى وادى به وادى عرفه را پیمودیم، حمد خدا مى‏خواندیم و نعمت‏هاى او را سپاس مى‏گفتیم و در حیرت مى‏ماندیم، از الطاف بى‏همتاى او و اکنون رسیدیم به تمناى عاشقانه، باید عبد ذلیل شویم، در مقابل معبود عزیز . قطره قطره سوز دل به خاک بریزیم، تا بذر التماس‏مان تا افلاک قد بکشد و آن‏گاه عارفانه‏ها را بخوانیم .

عرفه هم آمد و رفت

به امید آنکه تونسته باشیم از باران رحمت عرفه

وجود تشنه مان را سیراب و از فیوضات معنوی آن بهره مند شده باشیم

انشالله سال دیگه همگی مهمان سرزمین عرفات باشیم

و عرفه امام حسین را در آن جا نجوا کنیم

عید سعید قربان

عید ذبح نفسانیات ، عید غلبه بر شیطان 

بر تمامی پاکدلان و نیک سیرتان تبریک و تهنیت باد

خوشا بحال آنانی که به عشق معشوق نفس سرکش خود را قربانی می کنند

 تا دل و جانشان را از وجود هر چه غیر او پاک کنن تا بتوانند

با تمام وجود محو و مست او شوند.

در آرزوى نگاه توام. بغض تنهایى‏ام شکسته و غبار غربت‏حائلى بر روى چشمانم ایجاد کرده است. واژه‏ها را بیگانه مى‏یابم و بیگانه‏تر از آن، بى کسى و تنهایى‏ام مى‏باشد.
در ترنم باران، اشک‏هاى خود را به امید وصل تو جارى مى‏کنم. مى‏خواهم از نگاه دلربایت، پلى براى عبور التماس‏هایم بسازم. مبادا ببندى به روى دیدگانم آخرین دروازه عشق و احساست را.
براى رسیدن به تو آنقدر گریه مى‏کنم تا تمام کبوتران پر بسته وجودم را آزاد کنى و مرا به وادى جنون بکشانى. غروب است و خورشید قصد رفتن ندارد تا آهنگ محزون حنجره‏ات را بشنود. اى پناه من! نگین چشمانم لبریز از اشک یاد و نام توست.
اى غریب غروب! اى تنها ایستاده! سلام به آرامش سیمایت که از پشت ابر، مثل آفتاب مى‏بارى.
رو به تو مى‏آورم و دل به داغدارى تو. بر پیشانى کدام دل، داغ تو نیست.
عاشقانه سلامت مى‏دهم .

اى آشناى همیشگى کوچه‏هاى نور!
گویند که در کوچه باغ زندگى، هر رهگذرى که با خورشید مهر تو ، در جاده امید قدم نهد، خود را از سرماى یاس در امان خواهد داشت . آرى زندگى راهى سخت است، اما اگر مرغ عشق قلبمان نغمه تو را سر دهد، گذر از این جاده خاکى کار دشوارى نخواهد بود . از آن زمان که ساحل ایمان، در اقیانوس ظلمت محو شد، تو با غربتى تنها به قعر آبى‏ها سفر کردى و نگفتى که چه وقت فراقت ‏به پایان مى‏رسد و چه موقع پرستوى دل، آمدن تو را نغمه سر مى‏دهد .
آه، آسمان غرق در اندوهى نهان است و تنها مرغان پر بسته عشق در فراسوى زمان مى‏فهمند و مى‏دانند که کدامین زخم بر دل این گنبد نیلگون چنگ مى‏زند .
تو آبى دریاها را در عرصه امید وسعت مى‏بخشى ; اکنون امید آن دارم که اى موعود از افق مهر پیام الله اکبرت را بشنوم .
آرى بیا و راهنماى ما در بیراهه‏هاى ظلمت‏باش تا به سلامت‏به دهکده عرفان قدم بگذاریم . اى راهب عشق در کویر انتظار! راه رسیدنت را به کبوتران گم گشته نشان بده . . . . !