برای تو می نویسم.برای تو که روزی آسمان دلت ابری بود.هروقت دلتنگ شدی سری به دفترچه خاطراتمان بزن.هنوز هم فرشته ها طرح لبخندت را روی ابرها نقاشی می کنند.کوچه ی بن بست ما منتظر است تا صدای قدم هایت را به گوش پنجره ی اتاقم برساند.به سویم بیـــا!من در جاده سر نوشت گم شده ام و در ظلمات جنگل نا امیدی پنهانم...با بقچه ی خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم و از جاده پر از ابهام و تردید می گذرم و به بهار می رسم.من بهار زندگیمان را در واژه های سبز یافته ام.پس بیا اندیشه هایمان را عاشقانه پرواز دهیم به سمت فردایی که هرگز میزبان تلخی ها نخواهد شد...
تنهایی رو دوست دارم چون فقط موقع تنهایی هست که میتونم با توحرف بزنم
تو تنهایی من تو همیشه کنارم نشستی و به حرفام گوش میکنی
نمیدونی چه قدرحرف دارم که بهت بزنم ، نمیدونم از کجا شرو ع کنم از لحظه ی اشنا ییمون بگم یا از لحظه ی که...
دور بودن از تو خیلی سخته
ولی نه ...
تو دور نیستی تو همیشه در قلب و یاد من هستی
دوست دارم وقتی که تنها هستم از زندگی صحبت کنم و از تو ، از تو یی که تمام زندگی من هستی تمام دقایقمو با تو ام حتی الان که با من نیستی
دوست دارم حرفای نگفتمو بهت بگم
بهت بگم که خیلی دوست دارم
این روزها که نیستی دستم به کار نمیره دیگه مثل قبل اون شورو اشتیاقو برای کار کردن ندارم
سوالهای تو ذهنم هستش که جوابی براشون پیدا نمی کنم
اما وقتی تنهام این سوالها رو ازتومی پرسم و تو چقدر با صبر و حوصله به سوالا م جواب میدی
خوشحالم خوشحالم از این که هیچکس نمی تونه این تنهایی رو از من بگیره
چقدر با تو بودن زیباست
لحظه هایی هست که حس میکنم تنها گفتن و نوشتن کافی نیست
شاد باش ای همه هستی من که شاد بودن تو بزرگترین آرزوی من است
اما
گویی خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گلهای سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمیخوانند
ان گاه که چشم می گشاییم و میبینم که
با تو نیستم ...!!
شبهای قدر، عالیترین لحظات برای پیوند بنده و خالق و بهترین فرصت برای اندیشه در جهت بازگشت به خویشتن در اوج غرق گشتگی در دنیای مادی است.
آنان که مأمن و پناهگاه امنی برای توسل میجویند، آماده شدهاند تا در شب های دل کندن از هر آنچه انسان را به پستی و فراق از اصل کشانده، رهایی یابند و همچون آیینهای، مهیا و آماده تجلی نور حق و خداشناسی شوند.
از همه ی دوستان بزرگوار در این لیالی آسمانی
عاجزانه التماس دعا دارم
ای عشق من . . .
من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه محصور وجود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم می شکنم
تک و تنها به خدا می شکنم..........
می شکنم
می شکنم
براستى تو کیستى؟
تو که در کنارم هستى بىآنکه تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت مىکنم ! تو کیستى که وقتى با تو صحبت مىکنم سکوت مىکنى و هیچ بر زبان نمىآورى ولى به اعماق قلبم نفوذ کرده و آنجا با من سخن مىگویى؟!
بگو براستى تو کیستى؟
چگونهاى؟
کجائى؟
چه وقت مىآیى؟
آن زمان که گل ستارهها پرپر شدند؟
آن زمان که همه رؤیاهاى درخشان پرندهاى شدند و پر کشیدند؟
آن زمان که تبر مرگ بر خاکم افکند و طاق آسمان فرو ریخت؟
آن زمان مىآیى؟
نه نه، چه عذابآور است و چه تلخ و ناگوار، با من اینگونه نامهربان مباش و بیا،
بیا و درد مرا درمان کن !
مادر! از آن روز که نامردى و بى غیرتى پیمان در ثقیفه بستند و سینهى داغدارت را در پشت در شکستند و رنگ نیلوفر بر چهرهات زدند دانستم که روزى نیز شمشیر کین بر فرق قرآن فرود خواهد آمد و دستان کوچک من باید خون از پیکر محراب بشویند . پس از تو همیشه به یاد اشکهاى گونه ات، گونه هایم راتر مىکنم و به لبخندهاى دلنشینت در تلاطم بغض، به روى درد تبسم مىکنم . ولى مادر نخلهارا سر مىبرند و رو بروى چشمانم جادهاى از خون مىکشند و جانم را در پیکر نازنینم قطعه قطعه مىکنند . تو کجایى که چشمهاى بى قرار مرا از اشک بشویى و دستان اندوهم را که با شدت خشم بر سر مىزنم، در دستتبگیرى و بوسه بر پیشانیم زنى، تا لحظهاى آرام گیرم .
مادر! پس از تو باید جگر گوشههایت را یا با جگرى پاره ببینم و اشک حسرت بر چهره بیافشانم و یا بر سر نیزه را در تلاوت قرآن به تماشا بنشینم .
مادر! من سر بر چوبهى محمل کوبیدهام، تواین دردها را صدبار کشیدهى و این زخمهارا بارها بر پیکر خویش دیدهاى، هم آن روز که دستان باغبان، لالههایت را بى شرمانه بستند و تورا در داغ غربتش با سینهاى خونین در کوچه کشاندند و هم امروز که همچون کبوترى بال و پر شکسته در بستر پرواز افتادهاى و تمام دردها را همچون بغض در سینه فرو مىخورى و هیچ نمىگویى . تا آنکه اشکهایش را در چاه مىریزد و با او درد دل مىگوید از داغ تو نسوزد و قامتخمیدهاش از درد غربتت نشکند .
و تو مادر روبروى چشمانم دیدگانت را آرام برهم مىنهى و دستانت را بىاختیار از سرم رها مىسازى و همچون آفتاب رنج غربتش غریبانه غروب مىکنى .
بارخدایا! با قلبی شکسته و گناهآلوده به سویت آمدهام. آمدهام تا حرف بزنم. آمدهام تا درد دل کنم.
معبودا! خستهام. خسته از اینهمه گناه، از اینهمه معصیت. خسته از مشقهای سیاه زندگی. خسته از شبهای تنهایی.
آسمان دلم گرفته و غمگین است. اندوه و ناامیدی در جادههای ذهنم قدم گذاشته است. دستم را بگیر. دستم را بگیر که با تمام نیازمندی به درگاهت دراز شده و کویر تشنه جانم را پیش از رسیدن مرگ، سیراب کن.
حکیما! تو از تمامی دقایقم آگاهی، از ندامت و پشیمانیام، از عصیان و نافرمانیام. تو را به جان لحظههای پرواز عاشقان کویت، بر من و گناهانم پردهای از بخشش قرار بده، و چشمان ملتمسم را بینصیب از درگاهت بر مگردان، تا پنجرههای مهآلودِ دلم را به سوی روشنیات باز کنم. درخت وجودم را با نسیم رحمتت نوازش کن، تا در کوچههای بیکسی گم نشوم و مرا از مرداب گناهانم به دریای معنویتت رهنمون ساز، تا قاصدکهای خیالم به سویت به پرواز در آیند. تو را به جان مناجات عاشقانت و نجوای نیازمندانت!
انتظار برایم مفهوم غروب بىسرانجامى را یافته . هرچند بى تو معنى انتظار را، با عاطفههاى عاشقانه دردم درآمیختم و همه تن، قفس شدم . قفسى که هیج معبودى جز تو بدان راه نمىیافت .
واى چه بگویم که هنوز ترا نفهمیدم و درک نکردم . نگاه منتظرى را که به انتظارست، چراغ دلش، هنوز هم سوسو مىزند . هنوز هم نمىدانم که از کدام ساحل رسیدى که عشقها و فریادهاى رسوائىام را با خود بردى . هنوز هم نمىدانم ...
از کجا روییدى که شکفتن غنچههاى مرده را آرزو مىکردى؟
مگر با چه خزانها سخن گفته بودى از شب که این چنین دردآشناى سحر بودى، که زمستان پارهاى از ابهامش را به تو بخشید .
هنوز هم نمىدانم چگونه و با چه تصویر مبهم خیالانگیزى به کورهراههاى ذهنم رسوخ کردى؟
کدام قاصدک را خروشیدى که پیغامهایش همه آسمانى شد؟
کدام لاله را در سنگفرش جادهها به انتظار نهادى که زمین از سرخىاش سیراب شد؟
هنوز هم نمىدانم .
با کدام سجاده عرشى در اوج قلبها به نماز ایستادى؟
و با چه قلبى به انجمن منتظران لبخند زدى؟
هنوز هم نمىدانم
چرا گل انتظار را به ارمغان نهادى؟
هنوز هم نمىدانم ...
مهربانا! وقتى تو بیایى، دشتها همه سبز و بلبلان عاشق ترانههاى وصل سر مىدهند . وقتى تو بیایى، نهال عشق را در باغچه زندگى، با دستان عاطفه و با بیلچه شوق در میان خا ک امید مىکارم و با نگاهت هر روز آن را آبیارى مىکنم .
نازنینم! اگر تو بیایى، پرستوهاى مهاجر دوباره بهار را به سرزمینهاى یخبسته نوید مىدهند و نالههاى جدایى را در گلو خفه مىکنند .
چقدر آسوده مىتوان کلمات را به سوى تو فرستاد و چه آسوده مىتوان در اطراف مهربانى تو اتراق کرد . تو در اوج اندوه من، چون خیال مىوزى و مرا از خاطرات شب تهى مىکنى .
مقتداى من! بیا و اشک چشمهاى منتظر ما را مرهمى باش . بیا و براى لالههاى مهر و وفا و شقایقهاى عشق و صفا، در قلبهایمان باران باش . بیا وقایق غمهایمان را ساحل و طلوع دلتنگىهایمان را غروب باش .
مهدی جان !
در لحظات تنهایی قلبم ، چقدر جای تو خالیست
اللهم عجل الولیک الفرج