یـا زهــــرا (سلام الله علیها )
هنوز صدای ناله ات از مدینه دلها به گوش میرسد و بقیع احساسمان از بوی غربت تو پر می شود هنوز هر غروب سرخی خونت را در شفق دیدگان اشکبار شیعیانت نظاره گریم . هنوز با دیدن فرزندانت عشق به کوثر در جانمان می جوشد و خاطره قربت یتیمانت سادات شهر مدینه حسنین (ع) و زینبین(س) برایمان تداعی می شود.

 

چشمانمان را بر گذر قاصدک ها باز کنیم

که زمان ساز سفر میزند...!!

دست به دست هم دهیم

دلهایمان را یکی کنیم

بی هیچ پاداشی حراج محبت کنیم

باور کنیم ...

که همه خاطره ایم....

دیر یا زود همه رهگذر قافله ایم ...!؟

مسلمانان گل نرگس غریب است
از مظلومیت تا غربت راهی نیست; چنانکه مظلومیت مسیر همیشگی غربت است ...
آن‏گاه که قلم برداشتی و خواستی از غربت مولایت‏بنویسی; اما دریغ از حافظه‏ی تاریک تو و ذهن خاموش قلم!
تو خود خوب می‏دانی که از چشم‏انتظاری چیزی نفهمیدی! تو نه محبی و نه عاشق!
آنگاه که ادعای عاشقی کردی و از جمعه‏هایت‏به سادگی گذشتی!
آنگاه که سوختی و ناله سردادی و دست‏ به دعا برداشتی، اما نه برای ظهور!
گفته‏اند فریادی را بنویسم که
آی! مسلمانان گل نرگس غریب است! ...
افسوس که واغربتای آن‏کس در کار جهان می‏پیچد که در این مصیبت غریبی سهیم نباشد. افسوس که تو خود غربت را سبب می‏شوی .
از چه دم می‏زنی؟
به که می‏گویی؟
آنان که دم از وفا می‏زنند وعده را از یاد برده‏اند .
پای جان به میان آید همه خاموشند!
آری شاید هرکس را سودای کاری است!
آنان که اشتیاق صحبت او را مدعی‏اند، به خلوت شبانه بر نمی‏خیزند!
آنان که « والمسارعین الیه فی قضاء حوائجه‏» را زمزمه می‏کنند، کجایند هنگام حاجتش؟! پای بی‏رمق را بهانه می‏کنند و شانه‏های بی تقصیر خود را بالا می‏برند؟!
آنان که آرزوی « والمستشهدین بین یدیه‏» دارند، جان گرامی را در ترازوهای رژیم مصرف روزانه خرج می‏کنند .
آنان که قانون گمرک و تسهیلات و ترانزیت و ترافیک ماشین و غیره را خوب می‏دانند، در قانون‏گذاری دل‏های پریشان و یخ‏زده‏ی بی انتظار، مهارتی خرج نمی‏کنند!
شاعری که نظم غزل‏هایش به آهنگ صمیمی رفیق دوران کودکی‏اش است، را چه انتظاری است؟ موسیقی‏هایی که چنگ بر افکار مقدس می‏زنند و مفهوم زیبای انتظار را می‏بلعید! چه می‏گویی؟!
اکنون دوره‏ی عطر و ادکلن‏های آمریکایی است و شمیم صبح جمعه از یاد رفته!
دوره‏ی «پارک‏های ملاقات‏» و «سینماهای شهرت‏» و « ایستگاه‏های غفلت‏ » است .
چه کسی در اندیشه‏ی ملاقات با اوست؟
اکنون صدای بوق ماشین‏های آخرین‏سیستم و آوای موبایل و ژست‏های بیگانه آن، صدای پای انتظار را به گوش کسی نمی‏رساند .
آپارتمان‏ها و برج‏های بلند، غروب جمعه را فراموش کرده و تو از غروب آسمان، سرخی را میدانی که طبق عادت به سیاهی می‏رود!
چیز عجیبی نیست . اینجا، همه در شهر مسلمانان، نقش خوب بودن هم یادشان رفته . مقدسات را باید در موزه‏ی شهرها ببینی .
فرق دختر و پسر را نمی‏دانی .
اماکن مقدسه کم کم به جای زائران مشتاق، جای خود را به توریست‏های بین المللی خواهد داد ...
دلم از این دنیا گرفته .
حس می‏کنم قطره اشکی هستم بر روی گونه‏های زمین .
دلم عصر جمعه‏ای شده است ...
مردم!
نگاه آسمان را بخوانید .
غروب جمعه را بفهمید .
چشم‏هایتان را به سرخی‏اش عادت دهید.
غروب جمعه انعکاس آه دلتنگ زهراست .
فریاد بلندی است در بغض فروخورده‏ی خورشید .
یادی از دلتنگی‏های عاشوراست .
یادگار زمانی است که آسمان فهمید زین پس باید به انتظار بنشیند . آسمانی که آن‏روز شاهد فروپاشی زمین بود . شاهد آن نگاهی که تا ابد روی نوک نیزه‏ای مات ماند! نگاهی که می‏گفت:

این الطالب بدم المقتول بکربلاء ...

این دل زار و ناتوان با تمام گنهکاریش باز رو به تو آورده است .

خود بگو مگر جز تو دل به معشوق دیگری دارد . مجنون تو بود و سرگشته و حیران تو

و اینک با همین دل عاشق به سویت می‏آیم زار و خسته و ناتوان .

تو خود بگو از چه بگویم،

از اندوه فراق عاشقی؟ ! از حیرت و سرگردانی؟ !

از دردناکی عذاب آخرت بنالم یا بر غفلت‏های خویش بگریم .

از طول مدت آن بلا زاری کنم یا از نفس خویش شاکی شوم .

از فاصله خویش با تو ناله کنم یا از حسرت همراهی تو با دوستان بمیرم!

مهربان من! قسم به مهر تو

اگر مرا با دشمنانت‏ به سخت‏ترین عذاب‏ها تادیب کنی صبر می‏کنم ملالی نیست،

اما اگر مرا به فراق خویش فرمان دهی صبوری نتوانم کرد،

پس به هر عذابی مرا جزا ده به غیر از عذاب فراق خویش .


نامه ای به تنهایی ...!؟

سلامی می کنم آغاز این احساس زخمی را

مهربان

بی من خیالت سبز، روزگارت خوش ، نگاهت آسمان باشد

باز هم بی شکوه و ناله از تو می خواهم  بگوئی

حال شب خوب است ؟

ماه قلبت با ستاره آشتی کرد ؟

از پرستو ها خبر داری ؟

من شنیدم مهربانی باز بیمار است ؟

گونه ی احساس تب دار است ؟

لحظه های خاطره تنها ترین هستند

راستی !

یک قاصدک می گفت : بی وفائی مدتی در خانه ات مانده .

روز و شب سرگرم او هستی با خود

گفتم حقیقت نیست

تا که ناگه یک شب ابری زیر باران دل تنگم

قاصدک آمد

با تمسخر گفت : پیغامی رسید از او ؟

ناگهان بغضم به حرف آمد

قاصدک از آه من لرزید

بگذریم از این حکایت ها ، خسته از این حرفها هستی

قصه ی دلتنگی  من هم که بی پایان و طولانیست

راستی ! ! !

یک وقت خواستی از حال قلبم با خبر باشی

هر کجا آئینه ای دیدی تَرک خورده

حال قلبم را بپرس از او ، خوب میداند

لحظه ی طغیان احساس است

نامه ی من رو به پایان است

مهربان من خداحافـظ...!

مهربان من خداحافـظ...؟

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد...رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد



شگفتا ...!!

وقتی بود . نمیدیدم ..!

وقتی میخواند . نمیشنیدم...!

وقتی دیدم که نبود !؟

وقتی شنیدم که نخواند !؟

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای صاف و زلال در

برابرت میجوشد و میخواند و مینالد .

تو تشنه آتش باشی و نه آب .....

و چشمه که خشکید ... چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی

بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت .

و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا

بود از غم نبودن تو میگداخت....!!!!

   


یکی بود هیچ کس نبود

صدای آن چکاوک بود که در کوهساران خواند و

آسمان کبود درون آن دره گم میشد نگاه من و آن قله دلگیر

از آن روز که افکارم را پرسشهایی فرا گرفتند و من ماندم در انتظار جوابهای ناتمام

نگاه کن جایی در کویر که زمین و آسمان به هم پیوند میخورند نفسم در سینه حبس شد و به ناگاه

ماندم به دیدار....کجاست ؟

بغض بود و اشکهایی که لرزش مناظر کویر را دو چندان میکرد

من بودم آری من بودم تنها و تنها که در انتظار می مانم مثل هیچکس در تاریکی محض آن غار

به تماشا نشستم هیچ را که نمی دیدم !!

در آن گاه من بودم و اما هیچ نبود گوش کن چرا نمی شنوی ؟ نگاه کن ... تو حبسی !

یک آدمک که از خاک این زمین برپایی و آن تو هستی که در این زتدان به نام تن گرفتاری هر چیز را

باید ببینی تا باور کنی و اما آن چه که میماند درون توست که حال گرفتار است به تمامی

زرق و برق دنیا . بگذارید بروم : فقط بگذارید بروم تا اینکه بدانم کجاست او؟...

هر کس مرا میبیند درون خود مرا عاشقی میپندارد عاشق

عروسکان دنیوی یا اینکه دنباله رو مالی که از کف

میرود او را میخواهم فقط او را ...

آری او خدای من است ...!!

   

کربلا قطعی از خاک بهشته

ظهرها خورشید از بُهت، خیره خیره به زمین مى‏نگرد . انگار بعد از این سال‏ها هنوز روز واقعه را باور نکرده است . عصر که مى‏شود آن‏قدر تلخ نگاهش را از روى زمین بر مى‏دارد که اندوهش در هواى غروب منتشر مى‏شود . این‏جا هر روزش روز واقعه است . این‏جا هنوز گوش بیابان از نداى «هل من ناصر ینصرونى‏» زنگ مى‏زند و پشت زمین «انکر ظهرى‏» تیر مى‏کشد . در شیار ذهن هر نخل بر ساحل علقمه صداى فریاد «یا اخا ادرک اخا» حک شده است . این خاک هنوز بوى یاس مى‏دهد . گوش هنوز در حسرت شنیدن آخرین «لاحول ولا قوة الا بالله‏» وامانده است . به هرکجا بنگرى تکثیر «هیهات من الذله‏» را در ذرات وجود حس خواهى کرد .
صداى زنگ کاروان آفتاب به گوش مى‏رسد . هرسال خاطره یک کاروان به این صحرا قدم مى‏گذارد . محرم که مى‏شود کاروان غم به دل اهل زمین و آسمان کوچ مى‏کند .
محرم که مى‏شود ...

 

 اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَکُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ

محرمی دیگر از راه می‌رسد

و بهار اشک دیگری بر عاشقان ولایت،

که در آن غبار از جان‌های خسته خویش زدایند

و وجودشان را به عطر حسینی معطر کنند.

محرمی که با نام حسین پیوند خورده و

با آمدنش فکرها و دل‌ها متوجه روزی می‌شود که

بزرگ‌ترین روزهای مصیبت است.

اشک‌ها در غم برترین انسان‌های عالم جاری می‌شوند.

  ضربان قلب من حسین

یک درد دل ساده، بی تکلف، به دور از هر واسطه ای ؛
سلام دکتر!

شاید عادت کرده ام از پس القاب همه را صدا بزنم. شاید… . دلم میخواهد کمی تنها باشم؛ به اندازه ابعاد ساده یک دل، دلم گرفته است!

کسی نیست تا سرم را روی سینه اش بگذارم، کسی نیست تا به درد دلهایم گوش کند…. . امشب اما دلم عجیب گرفته است؛نه بر سر دوراهی مانده ام و نه راه گم کرده…خیلی عقب تر از اینها…

من گم شده ام دکتر!

دلم میخواهد بروم…بروم و خود را پیدا کنم. اما هیچ کس نمیفهمد چه میخواهم…

نه پدرم…نه مادرم…سهم من از زندگی بخدا سهم کمی است دکتر…سهم تنهایی یک عادت.دلم میخواهد زندگی ام عادت نباشد، میخواهم تجربه کنم. امشب دلم عجیب گرفته است… نه ایوانی هست که برویش بروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب اش بکشم نه ره توشه ای که با خود بردارم و قدم در راه بی برگشت بگذارم… .

دلم میخواهد خرق عادت کنم دکتر!

دیگر نمیخواهم به تکرار زندگی بپردازم…من نیازمند کشف ام،نیازمند شهودم… . دلم میخواهد هجرت کنم اما بالشم بوی اواز چلچله ها نمی دهد.

خسته شده ام از زندگی تکرار و تکرار و تکرار… .از زندگی بیزار نشده ام، اما حالم از تکرار به هم میخورد.

خسته شده ام ،بریده ام، از زندگی دست کشیده ام…روزمرگیها دیگر مرا اشباع نمیکند…

دلم تنگ است، قرار است به جایی بروم که نمیدانم کجاست!...قرار است فرار کنم…فرار کنم از این زندگی.

دستم را بگیر دکتر!

میخواهم دنیا را سه طلاقه کنم و علایقم را سر طاقچه عادت بگذارم. تنهایم، خسته ام، ناامیدم و مایوس. دلم به اندازه ی تمام گلهای قالی خانه مادربزرگ گرفته است. دلم شکسته است. بالهایم را گم کرده ام، قبلا پریدن بلد بودم…قبلا که با خدا مناجات میکردم خدا جوابم را میداد…

دستم را بگیر دکتر!

دستم را بگیر که از مرحله پرت شده ام. گم کرده ام بالهای سبزم را که در کودکی به من داده بودی…من در هیاهوی شهر گم شده ام. در قیل و قالهای مادیات و قدرت زندگی حل شده ام…

من گم شده ام دکتر!

دلم میخواهد ببرم،من یک زندگی تازه میخواهم… .سهم زیادی است؟ ادعایم سهم زیادی از زندگی نیست…بخدا نیست… .دلم گرفته؛ از پدرم، از مادرم، از…

در هیاهوی شهر کسی صدای منرا نمیشنود. همه در سرعت حل شده اند دکتر!همانطور که خودم. سالهاست پشت سرم را نگاه نکرده ام، من در روزمرگیها حل شده ام.

شیرینی زندگی دلم را زده است… عقده هایم در گلو جمع شده اند و هیچ کدام راه به بیرون نمی یابد

من دلتنگم دکتر! دلتنگ از گریه های شبانه، دلتنگ از تکرارهای زندگی، دلتنگ از راههای نرفته.

بغض گلویم را گرفته است، کسی صدایم را نمیشنود. نها توئی دکتر! تنها توئی که حس میکنم با هم مشترکیم… در بریدن از زندگی. نه بریدنی از روی هوی و هوس. که به دنبال گم کرده خویشم.

خوش دارم دل بکنم از تکرارهای مکرر.مثل ماهیها که تا وقتی در اب هستند نمیفهمند اب چیست. من امروز دوباره ظرف آب خودم را پیدا کرده ام. میدانم نشانی اش کجاست…میدانم…ولی یادم رفته است…

دستم را بگیر که بیش تر از هر زمانی به شما احتیاج دارم دکتر!

دلم برای خدا تنگ شده است.میخواهم بپرم؛ نه با بالهای قرضی…بالهای خودم پس کجاست؟…کسی قرار نیست مرا به شهر عشق برساند…

دستم را بگیر دکتر!

خسته ام، نا امیدم، دل غمزده ام روی پریدن از قفس دارد؛ نه با بالهای مجازی و قرضی…

دستم را بگیر دکتر!... 

نسیم وصل می وزد و صدای آشنا ، دلدادگان را به سوی خود می خواند « مبادا از کاروان عقب بمانید » کاروان طی مسیر می کند و جاماندگانِ از قافله عده ای می رسند و عده ای هنوز می دوند و هر کس ذکری بر لب دارد و استمداد می طلبد . ناگاه نوایی گوشِ دل را نوازش میدهد . هان ! ای بیچارگان اگر مدد می خواهید تَرنُّم زیبای « یا رضا مدد(ع) » را زمزمه کنید . در این میان ملائکه را می بینم که فوج فوج از پی قنداقه معدن جود و سخاء روان و ملکوتیان تبارک الله گویان در پی اش دوان و ناسوتیان با دیدنش عنان از دست می دهند و سماواتیان کف زنان و دست زنان به دور سرش می چرخند و بر والدینش بهترین تبریک ها را نثار می کنند .