زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست

هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست

هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست

نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی

نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست

مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

به اضطرار توان بود اگر شکیباییست

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست

شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

خلاص بخش خدایا همه اسیران را

مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

حکیم را که دل از دست رفت شیداییست

ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست

زندگی رسم خوشایندیست. زندگی بال وپری داردباوسعت مرگ
زندگی پرشی داردبه اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت ازیادمن وتو برود
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی صوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان قلبهاست
زندگی هندسه ی ماده ی تکرار نفسهاست
هر کجا هستم باشم اسمان مال من است
حنجره . فکر. هوا . عشق . زمین مال اوست اری اری زندگی زیباست
زندگی اتشگهی دیرنده پابرجاست گربیفروزیش رقص شعله اش
درهرکران پیداست.ورنه خاموش است وخاموشی گناه ماست
اری: به راستی زندگی زیباست ...!!

زن


زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.

می تواند تنها یک همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی!

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!

و این رنج است

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان ، نه به دستی ظرفی را چرک می کنند ، نه به حرفی دلی را آلوده ، تنها به شمعی قانع اند و اندکی سکوت ...!!!

حالمان بد نیست غم کم میخوریم               کم که نه هر روز کم کم میخوریم

آبــــــ میخــــواهم سرابـــم میدهند               عشـــق میورزم عذابــم میدهنـد

خـــود نمیدانم کجا رفتم به خوابــــ                از چــه بــــیـدارم نکـردی آفتابـــــ؟

خنجـــری بــر قلبـــــ بــیمارم زدنــد                بیگــــــناهی بــودم و دارم زدنــــد

عشـق آخــر تیشه زد بر ریشـه ام                تیشه زد بر ریــشه ی اندیشه ام

     عشق اگر این است مرتـد میشوم                خوب اگراین است من بدمیشوم !   

چیزها دیدم در روی زمین
 کودکی دیدم ماه را بو می کرد
 قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
 نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
 من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
 من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
 کاغذی دیدم از جنس بهار
 موزه ای دیدم دور از سبزه
 مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
 من قطاری دیدم روشنایی می برد
 من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت...

منم آن عاشق بازنده هنوز !!

زیر خاکستر ذهنم باقی ست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

یادگاری است ز عشقی سوزان

که بودم گرم و فروزنده هنوز

عشقی آنگونه که بنیان مرا

سوخت از ریشه و خاکستر کرد

غرق در حیرتم از اینکه چرا

مانده ام زنده هنوز

گاهگاهی که دلم می گیرد

پیش خود می گویم

آن که جانم را سوخت

یاد می آرد از این بنده هنوز

سخت جانی را ببین که نمردم از هجر

مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز

گرچه از فرط غرور

بعد تو لیک پس از آنهمه سال

کس ندیده به لبم خنده هنوز

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت

سالها هست که از دیده من رفتی لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا

دست ایام ورقها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

همچنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

گر که گورم بشکافند عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقی است

آتش سرکش و سوزنده هنوز

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...  

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !  

دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.  

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم . رنجی آنچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . . 

سهراب گفتی:چشمها را باید شست......شستم ولی !......... گفتی: جور دیگر باید دید.......دیدم ولی !.............. گفتی زیر باران باید رفت........رفتم ولی !............. او نه چشمهای خیس و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید !!!!

آغاز انسان !


از بهشت که بیرون آمد، دارایی‌اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود
فرشته‌ها گفتند : تو بی‌بهشت می‌میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده‌ام. زمین تاوان ظلم من است اگر خدا چنین می‌خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است خدا گفت : برو و بدان جاده‌ای که تو را دوباره به بهشت می‌رساند و از زمین می‌گذرد ؛ زمینی آکنده از شر و خیر ، آکنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه و فرشته‌ها همه گریستند . اما انسان نرفت . انسان نمی‌توانست برود . انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. می‌ترسید و مردد بود و آن وقت خدا چیزی به انسان داد . چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت
انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد خدا گفت : حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده‌شدی . برو و بهترین را برگزین که بهشت پاداش به‌گزیدن توست عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد ، تا توبهترین را برگزینی . و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد . رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز انسان بود !!

یکی بود هیچ کس نبود

صدای آن چکاوک بود که در کوهساران خواند و

آسمان کبود درون آن دره گم میشد نگاه من و آن قله دلگیر

از آن روز که افکارم را پرسشهایی فرا گرفتند و من ماندم در انتظار جوابهای ناتمام

نگاه کن جایی در کویر که زمین و آسمان به هم پیوند میخورند نفسم در سینه حبس شد و به ناگاه

ماندم به دیدار....کجاست ؟

بغض بود و اشکهایی که لرزش مناظر کویر را دو چندان میکرد

من بودم آری من بودم تنها و تنها که در انتظار می مانم مثل هیچکس در تاریکی محض آن غار

به تماشا نشستم هیچ را که نمی دیدم !!

در آن گاه من بودم و اما هیچ نبود گوش کن چرا نمی شنوی ؟ نگاه کن ... تو حبسی !

یک آدمک که از خاک این زمین برپایی و آن تو هستی که در این زتدان به نام تن گرفتاری هر چیز را

باید ببینی تا باور کنی و اما آن چه که میماند درون توست که حال گرفتار است به تمامی

زرق و برق دنیا . بگذارید بروم : فقط بگذارید بروم تا اینکه بدانم کجاست او؟...

هر کس مرا میبیند درون خود مرا عاشقی میپندارد عاشق

عروسکان دنیوی یا اینکه دنباله رو مالی که از کف

میرود . 

او را میخواهم فقط او را ...