یکی بود هیچ کس نبود

صدای آن چکاوک بود که در کوهساران خواند و

آسمان کبود درون آن دره گم میشد نگاه من و آن قله دلگیر

از آن روز که افکارم را پرسشهایی فرا گرفتند و من ماندم در انتظار جوابهای ناتمام

نگاه کن جایی در کویر که زمین و آسمان به هم پیوند میخورند نفسم در سینه حبس شد و به ناگاه

ماندم به دیدار....کجاست ؟

بغض بود و اشکهایی که لرزش مناظر کویر را دو چندان میکرد

من بودم آری من بودم تنها و تنها که در انتظار می مانم مثل هیچکس در تاریکی محض آن غار

به تماشا نشستم هیچ را که نمی دیدم !!

در آن گاه من بودم و اما هیچ نبود گوش کن چرا نمی شنوی ؟ نگاه کن ... تو حبسی !

یک آدمک که از خاک این زمین برپایی و آن تو هستی که در این زتدان به نام تن گرفتاری هر چیز را

باید ببینی تا باور کنی و اما آن چه که میماند درون توست که حال گرفتار است به تمامی

زرق و برق دنیا . بگذارید بروم : فقط بگذارید بروم تا اینکه بدانم کجاست او؟...

هر کس مرا میبیند درون خود مرا عاشقی میپندارد عاشق

عروسکان دنیوی یا اینکه دنباله رو مالی که از کف

میرود . 

او را میخواهم فقط او را ...

نظرات 1 + ارسال نظر
شهرزاد دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

به گرداگرد من یک پیله غم
من از این پیله بایستی رها شم
میخوام بشکافم این قنداق تنگ رو
که هم پرواز با پروانه ها شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد