امام حسین خالق عشق است و وارث داستان کربلا  

او اسطوره است و خاندانش راهیان حقیقی این وادی.

و من شاید، گاهی، فقط نامش را بر زبان دارم

حیف این بزرگوار ...!!


آمدم تا در دل تو جا کنم اما نشد

 در برت هنگامه ها بر پا کنم اما نشد

آمدم  تا با سکوت و با خموشی های خود

راز در دل مانده را افشا کنم اما نشد

آمدم گریان بگویم قصه از ناگفته ها

صحبت از این عشق بی پروا کنم اما نشد

آمدم تا عاشقانه سر نهم بر شانه ات

از غم دوری شکایت ها کنم اما نشد

آمدم تا با غزل های خیال انگیز خود

واژه ی عشق تو را معنا کنم اما نشد

آمدم تا پرتو نوری شوم در خانه ات

در کنارت عقده دل وا کنم اما نشد

آمدم تا انتهای کوچه باغ چشم تو

این من سرگشته را پیدا کنم اما نشد

آمدم با حال زار و گریه بی اختیار

سینه را از اشک خود دریا کنم اما نشد

آمدم تا گویم از دستت چه آمد بر سرم

هر چه خواهی با دل شیدا کنم اما نشد

آمدم از سرنوشت تلخ و دردآلود خود

شکوه از بی رحمی دنیا کنم اما نشد

آمدم با مهربانی تا که افسونت کنم

همزبانی با دل رسوا کنم اما نشد!!

خواستم بگویم ، دیدم نگفتن بهتر است ...
چه سود ؟ آنکه با من نمی ماند همان بهتر که مرا نشناسد ...
و آنکس که می ماند ، خود خواهد شناخت ....
من همانم که هستم ، نه آنکه تو می بینی و می خواهی باشم ...
من نه عاشق بودم نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید ...
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید و خدا می داند ...
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود ...!

پائیز باز رسید...

با حس غریبی که منو با خودش به انتها می بره

پائیز از راه رسید

و با خودش کودکی رو آورد که سالهاست با دستان خودم 

 در لابه لایه ثانیه های غبار گرفته  گذشته مدفونش کردم

 

 پائیز با بغض فرو خورده اش..

با رنج هزار ساله اش..

رسید ..

می خوام اونو فریاد بزنم

می خوام ازش گلایه کنم

می خوام اون کودک رو دوباره بیدار کنم

تا باز هم خدا رو در آغوش بگیرم

و بر روی زانوانش به خواب روم 

    برای همیشه...!

 

خدا نه بهشت خلق کرده است و نه جهنم!!!

ما خود خالق بهشت و جهنم خویش هستیم؛

بهشت و جهنم، چیزی نیست جز:

 امتداد همین زندگی در دنیای بعدی.

شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم 
زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
 
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم. 

بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این وآن هیچ مهم نیست که چه فکری بکنند
غم نداریم بزرگ است خدای خودمان
بی خیال همه با فلسفه اشان خوش باشند
خودمان آیینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سره دریا داریم
دو مسافر همه در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
درد اگر هست برای دل هم میگوییم
در وجود خودمان هست دوای خودمان
دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان


قرآن از زبان دکتر علی شریعتی


قرآن کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است
و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات!  آن
هم حج و نماز !
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه
اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که
این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و
برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای
فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد
کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب
گذاشتند وبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و
نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد،
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه
مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "
چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین
مبدل کرده ام .
یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش
کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا
در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا
موزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌
آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند
.. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ”
احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،
‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان
که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش
نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان
به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است
که به صلیب جهالت کشیدیم.

یادمان باشد اگر
من و تو ما نشویم
همه دنیای خدا را به جهنم ببریم
و در این در به دری
بنِشینیم و به فردای تهی زل بزنیم!
یادمان باشد اگر...
تو برای دگری بودی و من با دگری
رنگِ غم بر همه فردا زده وبه همه آینه ها...
سنگِ بی رنگی و غربت بزنیم
یادمان باشد اگر
همه دنیا شده دیوار ِ وصال ِ من و تو
خط سرخی به همه عالم و آدم بزنیم...!

از یاد رفته

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطائی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم، باز هم اوست

که بچشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

تا لب بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ئی از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر، این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبائی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خود آرائی

در ببندید و بگوئید که من

جز او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گوئید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست، بگوئید آن زن

دیرگاهیست، در این منزل نیست