چشمهایت برای من کتابی است خط به خط ستاره باران ! چشمهایت برای من یک آسمان
است ، یک آسمان احساس برای دوست داشتن ... همیشه در تعجبم ، تو چطور توانستی
این عظمت هستی را ، این ناشناخته عجیب را درک کنی ؟ تو چطور توانستی محبت را با
تمام حقیقت تلخ و شیرینش بشناسی ؟ تو چگونه عشق را فهمیدی ؟ برایم از آن زمان که
قلبت با اشتیاق یک پرنده برای رؤیایی می تپید ، برای من از شبهایی حرف بزن که مهتابش
خاطره بود و ستاره اش اشک ، برای من از عشق بگو ...
عشق ، پنهان شده در لابه لای اندوهی هولناک ، پوشیده در پرده ای
از ناکامی و شکست ، سراب رنگینی که قلبها را امید طپش می داد و
در آخر ... مرگ ... توقفی ناگهانی ، استراحتی همیشگی و نابود کننده ،
هجران را چنان با خود آمیخته است که روح سرکش انسان را خموده
و خسته به زیر می کشاند ودر پایان با زهرخندی چیزی جز خاطرات
باقی نمی گذارد ... !
دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!
دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه
دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت
می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای
چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم
را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم چه زیباست بخاطر تو زیستن
وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن برای
تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن ای کاش میدانستی بدون تو وبه دور از
دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست...!!
در کشاکش شبهای بی ستاره و روزهای ابری .......... چشمانم هنوز دنبال اثری از او
می گردد ........ نشانه ای که مرا رهنمون شود بسوی آنچه با تمام وجود می طلبم .
از حصار تنهائیم که بیرون می خزم.......... سرما تا مغز استخوانم پیش می رود و چنان
سردم می شود که گویا هرگز گرم نخواهم شد ........ اما باز هم می خواهم به دنبال
آن بی نشان تمام شهر غربت را زیرورو کنم ......با فشار هر قدم بر روی سنگفرشهای
کوچه های خالی از عبور .. صدای فریاد برفها گوشم را پر می کند و ناله وحشی باد ..
دلم را مصمم به یافتن آن گمشده همچنان می روم ............ نمی دانم چه ساعتی
از شب است و نمی دانم چقدر راه را پیموده ام ... اما اکنون اینجا آسمان آبی است
ستاره ها چشمک زنان به چشمان مشتاق من لبخند می زنند ......... و ماه با همان
چهره صبور و ثابت همیشگی ردّ پای خسته مرا بر روی برفها دنبال می کند و من
همچنان می روم ...در گوشه ای از سیاهی شب پرتویی است از مهتاب .. راه باریکی
را بسوی افق ... روشن می کند و من با تمام وجود.... بسوی دست نقره فام مهتاب
می روم ... اینجا چقدر گرم است و چقدر روشن و روی برفها چه ردّ زیبا و درخشانی تا
طلوع خورشید کشیده شده است ...
ردّ پایی از عشق که مرا تا کلبه نور می برد ...!!
و من همچنان به انتظار بهار !!
شگفتا ...!!
وقتی بود . نمیدیدم ..!
وقتی میخواند . نمیشنیدم...!
وقتی دیدم که نبود !؟
وقتی شنیدم که نخواند !؟
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای صاف و زلال در
برابرت میجوشد و میخواند و مینالد .
تو تشنه آتش باشی و نه آب .....
و چشمه که خشکید ... چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی
بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت .
و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا
بود از غم نبودن تو میگداخت....!!!!
پروردگارا به من آرامشی عطا فرما
که بتوانم چیزهایی را که قادر به عوض کردنشان نیستم بپذیرم
به من شجاعتی عطا فرما
که بتوانم چیزهایی که میتوانم عوض کنم
و بصیرتی که تفاوت این دو را بفهمم ...!
می گذرم از میان رهگذران ؛ مات
می نگرم در نگاه رهگذران ؛ کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور !!
دیگر در قلب من ؛ نه عشق نه احساس
دیگر در جان من ؛ نه شور نه فریاد
دشتم ، اما در او نه ناله مجنون !
کوهم ، اما در او نه تیشه فرهاد !!
هیچ نه انگیزه ای ، که هیچم ، پوچم !
هیچ نه اندیشه ای ، که سنگم ، چوبم !
همسفر قصه های تلخ غریبم .
رهگذر کوچه های تنگ غروبم .
آن همه خورشید ها که در من می سوخت ،
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت !
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه ،
آه ، که آوار غم شد و به سرم فرو ریخت !
زورق سر گشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند ، نه خدا ، نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
می کشم این جان از امید جدا را ...!!
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ؛ ولی روح نداشت !!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود !!
شمع ؛ خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند !!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست؛
من اگر سایه خویشم ؛ یا رب
روح آواره من کیست ؛ کجاست ؟