نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ؛ ولی روح نداشت !!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود !!
شمع ؛ خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند !!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست؛
من اگر سایه خویشم ؛ یا رب
روح آواره من کیست ؛ کجاست ؟
چه غمگین و پرسشگر؟!