می گذرم از میان رهگذران ؛ مات

می نگرم در نگاه رهگذران ؛ کور

این همه اندوه در وجودم و من لال

این همه غوغاست در کنارم و من  دور !!

دیگر در قلب من ؛ نه عشق نه احساس

دیگر در جان من ؛ نه شور نه فریاد

دشتم ، اما در او نه ناله مجنون !

کوهم ، اما در او نه تیشه فرهاد !!

هیچ نه انگیزه ای ، که هیچم ، پوچم !

هیچ نه اندیشه ای ، که سنگم ، چوبم !

همسفر قصه های تلخ غریبم .

رهگذر کوچه های تنگ غروبم .

آن همه خورشید ها که در من می سوخت ،

چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت !

کاخ امیدی که برده بودم تا ماه ،

آه ، که آوار غم شد و به سرم فرو ریخت !

زورق سر گشته ام که در دل امواج

هیچ نبیند ، نه خدا ، نه ناخدا را

موج ملالم که در سکوت و سیاهی

می کشم این جان از امید جدا را ...!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد