یکی بود هیچ کس نبود

صدای آن چکاوک بود که در کوهساران خواند و

آسمان کبود درون آن دره گم میشد نگاه من و آن قله دلگیر

از آن روز که افکارم را پرسشهایی فرا گرفتند و من ماندم در انتظار جوابهای ناتمام

نگاه کن جایی در کویر که زمین و آسمان به هم پیوند میخورند نفسم در سینه حبس شد و به ناگاه

ماندم به دیدار....کجاست ؟

بغض بود و اشکهایی که لرزش مناظر کویر را دو چندان میکرد

من بودم آری من بودم تنها و تنها که در انتظار می مانم مثل هیچکس در تاریکی محض آن غار

به تماشا نشستم هیچ را که نمی دیدم !!

در آن گاه من بودم و اما هیچ نبود گوش کن چرا نمی شنوی ؟ نگاه کن ... تو حبسی !

یک آدمک که از خاک این زمین برپایی و آن تو هستی که در این زتدان به نام تن گرفتاری هر چیز را

باید ببینی تا باور کنی و اما آن چه که میماند درون توست که حال گرفتار است به تمامی

زرق و برق دنیا . بگذارید بروم : فقط بگذارید بروم تا اینکه بدانم کجاست او؟...

هر کس مرا میبیند درون خود مرا عاشقی میپندارد عاشق

عروسکان دنیوی یا اینکه دنباله رو مالی که از کف

میرود او را میخواهم فقط او را ...

آری او خدای من است ...!!

   

نظرات 3 + ارسال نظر
قربان زاده چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:19 ق.ظ http://www.galamyaz.blogfa.com

با سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی دارید . مطالب خواندنی وهمچون وبلاگتون بیاد ماندنی . بمن سر بزنید با تشکر. موفق باشید

سمانه چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:23 ق.ظ http://www.blue-lover-yass.blogspot.com

وبلاگ جالبی دارید ....پست اخرتون هم خیلی جالب بود مخصوصا خط اخر
و او خدای من است.....
موفق باشید

پارمیس چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:49 ب.ظ http://apadana2006.blogsky.com

سلام.پست خیلی زیبایی بود.موفق و سربلند باشید. در پناه خدا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد