پائیز باز رسید...

با حس غریبی که منو با خودش به انتها می بره

پائیز از راه رسید

و با خودش کودکی رو آورد که سالهاست با دستان خودم 

 در لابه لایه ثانیه های غبار گرفته  گذشته مدفونش کردم

 

 پائیز با بغض فرو خورده اش..

با رنج هزار ساله اش..

رسید ..

می خوام اونو فریاد بزنم

می خوام ازش گلایه کنم

می خوام اون کودک رو دوباره بیدار کنم

تا باز هم خدا رو در آغوش بگیرم

و بر روی زانوانش به خواب روم 

    برای همیشه...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد