تو کی هستی واسه دستام نمی دونم
می خوام از تو بنویسم نمی تونم
بعضی وقتا یه امیدی واسه دلواپسیام
بعضی وقتا مهربون تراز همه دور و بریام
بعضی وقتا عشق نابی عشقی از جنس رفاقت
که ندارم به خدائی جز خدای عشقت عادت
بعضی وقتا نور شادی واسه چشمای خستم
بعضی وقتا گل خنده واسه لبهای بستم
بعضی وقتا پر و بالی واسه پرواز خیالم
که به عشق دیدن تو سر رو بالشم می زارم
تو بزرگترین بهونه واسه گفتن و سرودن
(( اما دستای حقیرم نمی تونن نمی تونن ))




شگفتا ...!!

وقتی بود . نمیدیدم ..!

وقتی میخواند . نمیشنیدم...!

وقتی دیدم که نبود !؟

وقتی شنیدم که نخواند !؟

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای صاف و زلال در

برابرت میجوشد و میخواند و مینالد .

تو تشنه آتش باشی و نه آب .....

و چشمه که خشکید ... چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی

بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت .

و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا

بود از غم نبودن تو میگداخت....!!!!

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
                            
طلب مهر ز هر بی سر و پایی نگنیم
 
مهربانی صفت بارز عشاق خداست
               
 یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم.
 
 
یادمان باشد همیشه اول باشیم:بادا که در همه چیز آخر باشم و اما در عشق نخست. عشق ورزیدن، ایثار کردن است.

 

شهید آوینی !

AVINI___16


آنچه که دل مرتضی را به درد می‌آورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفه‌اللهی خویش را از یاد برده است. او حتی برای لحظه‌ای از معنای «انالله‌واناالیه‌راجعون» غافل نبود، مبدأ و مقصد را می شناخت،‌ و خود را در نسبت با این شناخت معرفی می‌کرد، درد او، غفلت ما بود، لحظه‌ای بر او نمی‌گذشت، مگر اینکه خود را حاضر در پیشگاه حق و حق را ناظر بر خویش بیابد.
اگر با شهادت او خود را می‌شناختیم و به قضاوت می‌نشستیم چگونه می‌توانستیم مدعی شناخت رنج او باشیم؟
ما کجا و دامن دوست کجا؟

سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم

تو چشمام خیره شد و گفت: ّ تا آخر دنیا باهات می مونمّ. حالا می فهمم که چرا می گن : ّ دنیا دو روزه ّ.... 

امید.عشق وایمان وآرامش

 

 


امید


عشق


ایمان


آرامش


چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»مون واسه همیشه در دل و زندگیمون نگهداری کنیم.

ای علی؛
همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم...
ای علی؛
من امده ام که بر حال زار خود گریه کنم...زیرا تو بزرگتر از انی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی...
ای علی؛
تو نماینده به حق محرومین و زجر دیدگان تاریخی و من ناله دردمندان را از حلقوم تو میشنوم...۱
                                 ------------------------------------------------------------------
                                           دکتر شریعتی
براستی قلم عاجز است تا شرح مردانی را بگوید که تاریخ را تسخیر کردند و زندگی را به ریشخند گرفته و از مرز قیود گذشته و به عالم وارستگی رسیدند....فناء فی الله شدند...
براستی اینان که بودند؛ چه سودایی در سر داشتند و طالب چه امری بودند؟ چرا نتوانستند مانند خیل روشنفکران بیدرد که تا مدرک و عنوانی گرفتند به آخور خواب و خوراک پناه بردند و به ملت و جامعه و دین و آرمانها پشت نمودند؛ عمل نمایند و درد زندان و هجرت و جنگ و مبارزه و شهادت را به تن خریدند؟...
یکی در مزینان و سبزوار و تهران و پاریس ؛ و دیگری در مصر و فلسطین و لبنان و دهلاویه...

اما باز هم در میان این دو عاشق علی  از مصطفی مظلوم تر است...چرا که زمان به مصطفی فرصت داد تا مقداری از شایعات و سخن پراکنیهای متحجرین و منافقین را جواب گوید و سرباز خمینی کبیر(ره) شود؛ ولی علی اینگونه نبود...بازار شایعات و تهمت ها و تکفیرهای به دور از منطق، علی را چنان مورد هتک و فحاشی قرار داد که تا اخر هم فرصت نیافت خود را از بار اینهمه تهمت بزداید...

علی ای که به ما اموخت که سر بر در گلین خانه "علی و فاطمه" بگذاریم و از دردهایی که در طول تاریخ بر تشیع گذشته است زار زار بگرییم...

یاد علی بخیر.....

 

و یاد مصطفی نیز بخیر...که در اوج زندگی و رفاه مادی...به یکباره دست از همه چیز شست و زندگی ساده  دنیوی را برای خود برگزید...یاد مصطفی بخیر که خسته از دنیا رفت:

"خدایا دردمندم...روحم از شدت درد میسوزد، قلبم میجوشد، احساسم شعله میکشد و بند بند وجودم از شدت درد صیحه میزند....

خسته شده ام، پیر شده ام، دلشکسته ام،ناامیدم، دیگر ارزویی ندارم، احساس میکنم که این دنیا دیگر جای من نیست،با همه وداع میکنم، فقط میخواهم با خدای خود تنها باشم...۲"       
-----------------
۱-سخنرانی دکتر چمران به هنگام خاکسپاری
۲-قسمتی از وصیت نامه دکتر چمران

سلام دوستان:
وبلاگی که ملاحظه میفرمائید بیانگر خاطرات شیرین دانشجوئی من در آموزشکده شهید
صدوقی یزد میباشد.

                      دکتر مصطفی چمرام

یک درد دل ساده، بی تکلف، به دور از هر واسطه ای ؛
سلام دکتر!

شاید عادت کرده ام از پس القاب همه را صدا بزنم. شاید… . دلم میخواهد کمی تنها باشم؛ به اندازه ابعاد ساده یک دل، دلم گرفته است!

کسی نیست تا سرم را روی سینه اش بگذارم، کسی نیست تا به درد دلهایم گوش کند…. . امشب اما دلم عجیب گرفته است؛نه بر سر دوراهی مانده ام و نه راه گم کرده…خیلی عقب تر از اینها…

من گم شده ام دکتر!

دلم میخواهد بروم…بروم و خود را پیدا کنم. اما هیچ کس نمیفهمد چه میخواهم…

نه پدرم…نه مادرم…سهم من از زندگی بخدا سهم کمی است دکتر…سهم تنهایی یک عادت.دلم میخواهد زندگی ام عادت نباشد، میخواهم تجربه کنم. امشب دلم عجیب گرفته است… نه ایوانی هست که برویش بروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب اش بکشم نه ره توشه ای که با خود بردارم و قدم در راه بی برگشت بگذارم… .

دلم میخواهد خرق عادت کنم دکتر!

دیگر نمیخواهم به تکرار زندگی بپردازم…من نیازمند کشف ام،نیازمند شهودم… . دلم میخواهد هجرت کنم اما بالشم بوی اواز چلچله ها نمی دهد.

خسته شده ام از زندگی تکرار و تکرار و تکرار… .از زندگی بیزار نشده ام، اما حالم از تکرار به هم میخورد.

خسته شده ام ،بریده ام، از زندگی دست کشیده ام…روزمرگیها دیگر مرا اشباع نمیکند…

دلم تنگ است، قرار است به جایی بروم که نمیدانم کجاست!...قرار است فرار کنم…فرار کنم از این زندگی.

دستم را بگیر دکتر!

میخواهم دنیا را سه طلاقه کنم و علایقم را سر طاقچه عادت بگذارم. تنهایم، خسته ام، ناامیدم و مایوس. دلم به اندازه ی تمام گلهای قالی خانه مادربزرگ گرفته است. دلم شکسته است. بالهایم را گم کرده ام، قبلا پریدن بلد بودم…قبلا که با خدا مناجات میکردم خدا جوابم را میداد…

دستم را بگیر دکتر!

دستم را بگیر که از مرحله پرت شده ام. گم کرده ام بالهای سبزم را که در کودکی به من داده بودی…من در هیاهوی شهر گم شده ام. در قیل و قالهای مادیات و قدرت زندگی حل شده ام…

من گم شده ام دکتر!

دلم میخواهد ببرم،من یک زندگی تازه میخواهم… .سهم زیادی است؟ ادعایم سهم زیادی از زندگی نیست…بخدا نیست… .دلم گرفته؛ از پدرم، از مادرم، از…

در هیاهوی شهر کسی صدای منرا نمیشنود. همه در سرعت حل شده اند دکتر!همانطور که خودم. سالهاست پشت سرم را نگاه نکرده ام، من در روزمرگیها حل شده ام.

شیرینی زندگی دلم را زده است… عقده هایم در گلو جمع شده اند و هیچ کدام راه به بیرون نمی یابد

من دلتنگم دکتر! دلتنگ از گریه های شبانه، دلتنگ از تکرارهای زندگی، دلتنگ از راههای نرفته.

بغض گلویم را گرفته است، کسی صدایم را نمیشنود. نها توئی دکتر! تنها توئی که حس میکنم با هم مشترکیم… در بریدن از زندگی. نه بریدنی از روی هوی و هوس. که به دنبال گم کرده خویشم.

خوش دارم دل بکنم از تکرارهای مکرر.مثل ماهیها که تا وقتی در اب هستند نمیفهمند اب چیست. من امروز دوباره ظرف آب خودم را پیدا کرده ام. میدانم نشانی اش کجاست…میدانم…ولی یادم رفته است…

دستم را بگیر که بیش تر از هر زمانی به شما احتیاج دارم دکتر!

دلم برای خدا تنگ شده است.میخواهم بپرم؛ نه با بالهای قرضی…بالهای خودم پس کجاست؟…کسی قرار نیست مرا به شهر عشق برساند…

دستم را بگیر دکتر!

خسته ام، نا امیدم، دل غمزده ام روی پریدن از قفس دارد؛ نه با بالهای مجازی و قرضی…

دستم را بگیر دکتر!...