نگاه خسته وآرامم را به همراه اشکی کز دل بر آمد بدرقه راهت کردم و چه سردنگاهم کردی و چه آرام ترکم

،قلبم گرفت به وسعت تمام تنهائیم وآرام در انتظار بازگشتی گرم ماندم من ماندم وتو نیامدی من سوختم وتو تنها نظاره گر قلب آشفته ام بودی، نمی دانم چرا آمدی ،کجا رفتی و چرا من در انتظارت ماندم

بارها به آسمان نگریستم ،با ماه سخن گفتم و نبودنت را فریاد کردم.

ماه نگاهم میکرد و من می گریستم او نیز نمی دانست مرا چه بگوید چرا که او شاهد عشق ما بود ،شاهد مهر ورزی ما بود و رفتنت را نیز باور نمی کرد تو رفتی و مرا با تمام تنهائیم رها کردی آری رفتی، می خواهم رفتنت را باور نکنم ،می خواهم به قلبم  بگویم تو

 می آیی  ولی تا کی دروغ، با ید پذیرفت رفته ای می خواهم برای آخرین بار تو را کلامی میهمان کنم و به تو بگویم

  

    "چه ساده زمن گذشتی ای باران"

نظرات 3 + ارسال نظر
هوشمند شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:34 ب.ظ http://hooshmand-sh-t.blogsky.com

سلام سر بزنی خوشحال میشم

من و شمع نیمه جون امشب بس که باریدیم شب به تنگ آمد
خدایا آیینه جانم از غم تنهایی به سنگ آمد
در این شبهایی که می سوزم من به حال تو دیده می دوزم
من چه می سوزم دیده می دوزم
توای شمع واپسین شعله تا سحر چه جانانه می سوزی
سراپا آتش شده جانت در عزای پروانه می سوزی
بیا بیا شمع نیمه جان آشنا به راز شبم تویی
به او بگو قصه مرا همنوای تاب و تبم تویی

زینب شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:38 ب.ظ http://zeynab73.blogsky.com

سلام
عجب وبلاگی دار یا!
راستی چرا خواستی آدم بشی ولی نشد؟
بهم سذبرن.

مهسا شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:48 ب.ظ http://lolllipop.blogsky.com

درست همون لحظه ای پیش میاد که فکر نمیکنی،همونطوری میشه که طاقتش رو نداری و همون کسی که باورش داری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد