بعید به نظر می رسد که حال بدی داشتم اگر شهری نبودم... و به جای تنفس دود و غربت ماشین ها و خانه های سنگی چوپانی بودم که در دل دشت و دمن با صدای زنگوله های گوسفندان و پرندگان روزم سپری میشد و جای دیدن عکس های دل انگیز طبیعت در اینستاگرام رفقا میان ابرها زندگی میکردم و به خوردن نان و شیری دلخوش...بعید بود که به خدا نزدیک تر نبودم ...

خسته ام از آدمی که می شناسم ماهیت و مرهم دردهایش را و هرگز نشد فرصت زندگی کردن را برایش فراهم کنم...غرق شدم در دنیای مجازی و شبیه کردم آنرا به دلبستگی هایم...انتخاب کردم دوستانی از جنس خودم ، اما...خوب میدانم که هیچ رویایی کفاف حقیقت کتمان کرده ام را نخواهد داد...

مرا روزی درد دانستن آنچه که طالب اش بودم و چشم پوشیدم بر آن خواهد کشت...

خسته ام از دور باطل روزگاری بی پایان... خسته از راه‌های نرفته و حرفهای شنیده نشده ...

خسته از آرزوهای نرسیده و عمرهای رفته...

خسته از راه هایی که رفتیم و نشد... گفتیم و شنیده نشد... خسته از دلی که دادیم و نبرد...

من اما هنوز همان عاشق دل خسته ام که برای آرمیدن در خیال تو بال می کشم...

کو سایه ی آرامشی...

 و دلی که آشنا باشد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد