همیشه گفته ام و باز هم می گویم ... 
تا به ابد می گویم که « دل است دیگر ، کارش این است که بگیرد ، تنگ شود ، خودش را به این و آن ببندد و غمگین شود »

کار دل  من این روز ها همین است ...

کار و بارش هم عجیب سکه است ... !

رونقی دارد فزونی ! من هم اینگونه خودم را راضی و خشنود نگه می دارم و « بی خیالش » می شوم ؛ که  دل است دیگر ....
گفته بودم که از واژه ی « بی خیال » متنفرم ؟! 
متنفرم ... بسیار زیاد !
از اینکه ادامه ی سخن ، کار و یا « حسی» را بی خیال شوی !

 از اینکه خودت را گول بزنی و بگویی « بی خیال » !!!

تازه اصلا « صورت » خوشی هم ندارد !
ای « دل » مرا به چه کارهایی وا می داری ؟!!! « بی خیال » شده ام!
بی خیالی محکم به سرم زده است ؛ زیر طاقِ آسمانم .... هوای « امشب » آمیخته با بوی « بهار » است ... 
چه بوی خوشی دارد ...

 سرشار از تازگی ...

 به یک باره تمامش را استنشاق می کنم و با قدرت به ریه هایم می فرستم ! 
نـــفس می کشم ... دلم می خواهد تا ابد به آسمان  پر ستاره ی شب خیره شوم و « تو » بخوانی حرف های ناگفته ام را ....

 تنها با یک  نگاه  !
بغض می کنم .... اشک می ریزم ...

همیشه حسرت به دل مانده ام تا اشک هایم را پنهان نکنم ، تا برای ریختن  درست حسابی شان خودم را به آب و آتش نزنم و پنهان نشوم !
ولتر چه خوب می گوید : اشک زبان  خاموش اندوه است!
راست می گوید ... « اندوه » بیچاره لال مونی گرفته است ... چه بگوید بی نوا ؟!

چه دارد که بگوید ؟

« اندوه » است دیگر ... گفتن ندارد .... « گفتنی » هم ندارد !

خاموش و بی صداست ... مثل روح !
به واسطه ی همین اقتدار و صلابتش هر چه مشقت ببیند دم بر نمی آورد ، در مقابل سخت ترین ها لب می گزد و سکوت می کند ....  نظاره می کند ، همه ی شکست ها را به جان می خرد ، درد می کشد .... رنج می بیند اما پیوسته درونش تکاپوست ... اما امان از « تن » ، امان از جسم ...!

 همین که خاری به دستش برود با صدای  بـــلند میشکند و بنای گریستن را سر می دهد تاب نمی آورد ! های های  گریه اش به آسمان می رود و همه را شگفت زده می کند که آخر یک خار بود ها ! آنقدر که زاری ندارد ....
و هیچ کس نمی داند آن خار تنها یک « تلنگر » بجا بود !

یک تیر خلاص .... و این زاری ها همه از درد های « دل » نشات گرفته اند !
اینکه دیگر خلاص شوی و آنقدر بگریی که دنیایت را آب ببرد ... و خالی شوی ... دقِ دلی ات را خالی کنی .... آخر دیگر یارای مقاوت نداشته ای .... منتظر  تلنگر بوده ای تا خالی شوی ...
باد بهاری می وزد و غرق در « بهار » می شوم ....

هر روز با تولد خورشید « نو » روزی در راه است ... و من هم با هر اشکی  دوباره متولد می شوم و غرق در امید و بهار  ....
دوباره من و روحم دست در دست هم ، مصمم گام برمی داریم ؛ و اصلا هم به روی خودمان نمی آوریم که باری دیگر قرار است جسم رسوایمان کند .... و تحقیر ... 
و این قصه تکرار میشود ...

تکرار ...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد