این روزها خودم را شاد شاد در فراخی اسمانی میبینم که هنوز باورش ندارم که هنوز برایم تازه است و بوی جنگل میدهد .قرار گرفته ام در روزمرگی روزهایی که بی اینکه مرا فاعل قرار دهند قاطی بازی سرنوشت کرده اند مرا و وجودم را بی اینکه شناختی داشته باشند از احساساتم پر از هلهله و شادی

نمیدانم درست یا غلط زشت یا زیبا خود را درون اینه ای میبینم که انعکاسش به خدا میرسد یا اگر به او نیز نه به جاذبه ای فرا زمینی که روح را از کالبدم جدا میکند

خودم را سخت وسط ماجرایی میبینم که هنوز نمیدانم کی شروع شد و قرار است ایا به پایان برسد این روزها زنگی فقط زیبا است فقط ارام است و من انگار باور نداشته باشم این سکون را مدام دنبال افکار پوچ و مسموم گذشته ای میگردم که تا اخر عمر در کابوس های شبانه ام فرار ی هستم ازشان

دلم میگیرد و شروع میکنم به اشک ریختن در خودم و گاهی احساس غرق شدن دربرم میگیرد گاهی دلم بهم میخورد از شوری این اشک ها و مجسمه ای پر از بلاهت که خودم با دستهای خودم ساختمش و با احساس خودم جان دادمش

گاهی هجوم سیل اسای این انرژی  های منفی این من نبودن های مفرط باعث خیرگی نگاهم به دنیای فرا ما زمینی کشور هفتاد و دو ملت میشود

به اینکه نمیتوانم باور کنم در این سرزمین پر از اعجاز برای من علتی نباشد که دلگیر باشم که احساس یاس کنم که تنم بلزرد که نگاهم پر از ترس باشد که ثانیه ها حتی طرد کنند مرا از زندگی و به دنبالم بدود هجوم و هجو م و هجوم

یاد م نیست اخرین باری که از ته دل خندیدم اخرین باری که با نگاهم به مردم گفتم عاشقانه دوست میدارمشان اخرین باری که زندگی کردم

یادم نیست اخرین باری که اعتماد با عث این نشد که پوچ تر از اینی که هستم بشوم اما اینجا به یاد می اورم

و تنها چیزی که خوشحالم میکند همین سکون مطلقی است که این ماهها در برم گرفته

که پر از انعکاس شب و اینه و ماه میشوم

پر از تلالو خورشیدی  که هیچ گاه جرات نداشتم زل بزنم به صورتش و هی چشم میگرداندم ازش

پر میشوم از اقیانوس تعریف نشده ای که سیرابم میکند که امید زندگی میدهد که موج موج مرا میبافد و هر روز به مقصدی که معلوم نیست به کدام نا کجا اباد ختم میشود نزدیک ترم میکند

این روزها این ثانیه های فراری این به دنبال مقصد و ارمان دویدن ها برام شیرین است

برای من طعم بوسه ای را دارد که هیچ گاه نتوانستم درست و حساب شده ان را بچشم برای من طعم خنده ای را دارد که از ته دل نزدم

طعم اشکی که از شوق نبود

و طعم تمام بی کران هایی که از ان من نشد و من هنوز در حسرت رسیدن بهشان زندگی را قدم میزنم

میخواهم زندگی کنم میخواهم انقدر نفس بکشم که دیگر هوایی نماند

انقدر شقایق  ببینم که رنگ سرخ بی معنا شود

میخواهم عاشق اسمان و لاجوردش شوم هی به خدا بگویم تنها کسی است که دوستش دارم که میتوانم ارام در برش بگیرم و نترسم از فردایی که معلوم نیست .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد