تازگی ها ، شاید هم یه مدت زیاده که خیلی بهم سخت میگذره. دلم خوش کردم به خوشی های زود گذر که از این حال واحوال درم بیارن ، مثل عید نزدیکه ! اما خیلی زود گذره. ادم های اطراف هم مثل خودم شدم ، بی روحیه ،خسته و کسل و نا امید. عجب دورانی دارم جون میده برای خود کشی. چی فکر میکردیم وچی شد. زندگی میگم. هر روز مثل روز قبل، لازم نیست دیگه منتظر یک اتفاق جدید توی یک روز باشی. چون هر روزم تکرار روز قبل و من دست و پا میزنم برای کمی  متفاوت بودن. بقول یکی از دوستام به این زندگی فقط باید گفت زندگی سگی ٬ بعضی وقتها فکر میکنم که پدران ما هم اینجوری بودن. بد جوری بریدیم اززندگی، از اینکه باید منتظر یک حادثه باشی تا یکم تفاوت کنی.

بعضی وقتها باید شکست قبول کنی به پذیری اون چیزی که می خواستی نتونستی بدستش بیاری و بهش برسی و یا اونجور که دلت میخواد درستش کنی و بسازی. من هم شکست خوردم از ایندم. فکر میکردم میشه اون چیزی که میخوام ولی نشد و لی خوبیش اینکه میدونم باختم تکلیفم روشنه. و حالا باید اثار گند باخت پاک کنم.

واقعا دلخوشیم چی از زندگی، اگه بگم نمیدونم بیراه نگفتم. یه مدت هوس اینو داشتم که میام خونه برم روی کاناپه بشینم اسپرسو بخورم و نور کم کنم و یک کتاب بخونم . خداییشم خیلی خوب بود و حال داد اما حیف که کتابه تموم شد. قبلا هم یعنی خیلی قبل ترش میومدم خونه گیتارم برمی داشتم و ساز میزدم و تمرین می کردم عجب دورانی بود. بدون استرس و نگرانی و حتی بدون مسولیت.ولی هرچه بود زود گذشت و تموم شد.

تازه بدتر از همه به این نتیجه رسیدم مردن و زنده بودنم یکیه و یعنی یجور مرده متحرکم و یا یک متحرک مرده. در هر صورت سخت میگذره خیلی سخت و امیدوارم زود تموم بشه، حالا این وضعیت یا این روزگار
و یا حتی عمرم. به قول گاندی که میگه من هنوز نمیدانم هر سال که میگذرد یکسال به عمرم اضافه میشود و یا یکسال از ان میگذرد.
نظرات 1 + ارسال نظر
شیرین جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ

جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردا
حامد,دوست خوبم,وقتی میبینم اینقدر ناراحتی منم چندبرابر بیشتر ناراحت میشم اول اینکه ناراحتی عزیزانم ناراحتی منم هستن و دوم اینکه تو ناراحتی و من دستم کوتاهه...
کوچولوی نازم دنیا با تمام سختی هاش میگذره و بعد از هر سختی اسونی هست.
من همیشه کنارتم و به فکرتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد