مرگ؛ سکوتی راز آلود
گسستنی از تو و پیوستنی با آن دیگری
زندگی که درک و تجسمش سخت است
دوری که تلخ است
خاطراتی که تجدید نمی شوند
اشکهایی که هیچ تاثیری ندارند
خاکهایی که جز فراموشی و سردی هیچ نمی کنند مگر امانت دارشان کرده باشی
لبخندها تلخ می شوند، نوشت با نیش همراه می شود
یادها «لقب خدایش بیامرزد» می گیرند
و ...
هبوطت از این سرزمین بهر خویشتنت پر از شادی و نور باد
و
تولد دوباره ات بی من، مبارک
و من روزی به تو خواهم پیوست و در انتظار آن روز خواهم نشست
سلام بسیار زیبا نوشتی
گل مخور, گِل را مخر, گِل را مجو
زانکه گِل خوار است, دایم زرد رو
دل نخــور تا دائمأ باشی جــوان
از تجلـّی چهـرهات چون ارغوان
سلام
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم*
چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد؟
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم ...
سلام خیلی زیبا نوشتی
سفر نکن خورشیدکم
ترک نکن من رو نرو
نبودنت مرگ منه
راهی این سفر نشو
نزار که عشق من وتو
اینجا به آخر برسه
برای تو ومرگ من
از رفتن تو سر برسه
که روز غم بسر خواهد شد آخر
سخن نوعی دگر خواهد شد آخر
نهال آرزو در سینه و دل
به شادی بارور خواهد شد آخر
چو زر بود از جفا روی تو اول
ولی کارت چو زر خواهد شد آخر
به تایید سعادت اختر مهر
ز برج غم بدر خواهد شد آخر
بخواهم داد کام دوستان را
حکایت مختصر خواهد شد آخر
دهان عاشق از لوزینهٔ وصل
پر از شهد و شکر خواهد شد آخر
ز مهر اوحدی بر روی آن ماه
جهانی را خبر خواهد شد آخر