بر کنار پنجره سبز انتظار نشسته‏ام.
آسمان دلم ابرى است و شوره زار وجودم تشنه‏لب،
گویا مدت‏هاست که ترنم زیباى باران را در خود حس نکرده است .
مى‏خواهم ببارم و سوار بر مرکب زیباى اشک ، تنها عصاره خالص خلقت ، اوج گیرم تا با او بگویم: معبود من! چقدر زیباست در کویر سوزان زندگى تنها و بى‏کس در مقابل تو شکستن و سر بر سجده نیاز نهادن، با یک اقیانوس فقر و یک سبد خلوص.
چقدر زیباست نواى « الهى و ربى من لى غیرک» و در سکوت شب، ذکر « انا عبد ک الذلیل» را فریاد زدن ،
فریادى در اوج خاموشى.
دلتنگم از ناتوانى خویش، از سکوت سرد و سنگین شب، از جهل روزگار، از این همه انتظار... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد