اوتانازی (euthanasia)

یه روزی حتما خسته میشم...

درها رو می بندم و میرم از خونه ی دل...

 آدم همیشه مشتاق نمیمونه...

 هر چقدر هم که بیش از بقیه آدم ها طول بکشه... از برآورد روانشناس ها حتی...

  بالاخره یه روز آدم از هرچه بودن خسته میشه... میزنه بیرون از خونه ی دل...

 یقه کت اش رو توی یه غروب سرد آخر پاییز بالا میده و دست هاش رو جای دست هات توی جیبش فرو میکنه و میره...

 از اون رفتن هایی که دیگه برگشتی نداره ...

آدمیزاد همیشه نمیتونه چیزی رو برای همیشه بخواد... که خواستنی نیست... که نیست...

یه روزی از خودم خسته میشم...

اونوقت پلک هام سنگین میشن و دیگه خوابت رو نمی‌بینند...

مگه آدم چقدر میتونه نداشتنی ها رو بخواد...

مگه چقدر میتونه به دلش دلداری بده...

مگه چقدر میتونه با عقلش کلنجار بره...

مگه چقدر میتونه به غرورش بی محلی کنه ...

مگه چقدر میتونه ...!

این روزها ریشه ها کجاست... در خاک وجود که نیست...

ریشه ی دوستی ها ، عهد ها... 

بی ریشه شده ایم به گمانم ...  

که هر بادی و هر اتفاقی از جا می کند ما را...

چون خار بی ریشه غلت می زنیم و همچنان در برهوت عدم تنهاییم... 

مرا ریشه ای باید که نگه ام دارد پای قول و قراری که مرا به وصل تو می رساند... 

برای فردایی که تو باشی و من... و بپرسی که ریشه دادم در کجا؟

در گندآبی که گلی از آن نمی روید... یا خاکی که حاصلش عشق باشد... 

گاهی داستانی کوچک آنچنان بهم می ریزد روح بیقرارم  را که گویی از طوفان گذشته ام

و همیشه پیش از آنکه فرصتی داده باشم می گذرم...  

می نشینم آرام کنار پنجره و رفتن ها را می نگرم...

و چه حکایتی است آمدن ها و رفتن ها...

و خوب است که دیگر دل نمی بندم به آدم ها ... که از جنس من نیستند...

می آیند پی چیزی و می روند برای رسیدن به بهترها...

و برای آدمی که بی دریغ دوست میدارد حکایت عطشناکی است دوستی ها و دوست داشتن های با دلیل...

و هیچ چیز چونان احساس خواستن با بهانه ها نفرت انگیز و آزار دهنده نیست...

و اینکه مرز دوستی ها این روزها باریک تر از بند مویی است... 

می شود چشم بست و از یاد برد واژه هایی را که باید  گفته می شد و هرگز نگفتم !

می شود چشم پوشید به حقایقی که باید زودتر از این ها می دیدم و نخواستم که ببینم!

می شود چشم بست و آرام به خواب رفت خوابی که داشتم از یاد می بردمش!

می شود انسان دیگری شد، صبورتر ،  بی خیال تر و پوست کلفت تر ...

می شود  آنگونه بود که دوست تر دارم ...

که باید آنگونه بود...

باید...!

می شود که چشم بست و از یاد برد روزهایی را که گذشته ...

و فردایی را پذیرا شد که در راه است بی حرم حضور هر کسی که می ازارد این دل دیر باور رنجور را...

می شود که همچون همیشه لبخند زد و فراموش کرد که آدم ها دورند از باورهای من...

دوست شان ندارم و نمی خواهم که دوستم داشته باشند ...

دوست شان ندارم چنان که گویی هرگز نداشته ام...

می شود چشم دوخت به رویاهای آدمی که می خواست مهربان باشد و کم بود برای این همه ...

کمم و نمی خواهم که بیش از این باشم...

دستانم را زیر سرم می گذارم، چشم می بندم  و پاهایم را به دیوار تکیه می دهم زیر پنجره...

نفس می کشم هوای بی دوست را ... ریه هایم را پر می کنم از هوای رهایی...

لعنت به من که هیچوقت یاد نگرفتم فراموش کنم...

لعنت به دلی که همیشه روحم را آزرده...

می شود چشم پوشید از دلی که رو به راه نیست ...

برای خاطر مکدری که هیچ وقت فراموش نمیکند...

میبخشد  اما ، فراموش نمی کند...

کاش دوباره زاده می شدم، این بار اگر می دیدمت نمی ایستادم !

به چشمانت خیره نمی شدم و برایت نمی گفتم از حرفهای مگو ...

اینبار سر بر شانه هایت نمی گذاشتم و اشک را در آغوشت تجربه نمی کردم...

این بار دوستت نمی داشتم ، عطر تنت را بر دلم نمی نشاندم ، دستت را نمی گرفتم ...

و وقتی برای سفر راهی ام می کردی راه نمی افتادم...!

پرم را نمی چیدم برای آنکه در زمین با تو باشم ، می رفتم ، لحظه ای مکث نمی کردم ...

این بار اگر زاده می شدم خودم را به خریت می زدم،  شادی می کردم و از غم نمی گفتم ...

این بار می گذشتم از کنارت ، از کنارت همچون تمام حس هایی که چشم پوشیدم از آنان.

این بار هرگز به تو اعتماد نمی کردم...

کاش دوباره زاده می شدم ، این بار دیگر دوستت نمی داشتم ...

خودم را می خواهم ، بی تو ، بی حرم حضورت ، بی فریب دنیا ،

خودم را می خواهم مثل همیشه ، بی تو ...

بی حضور کسی که می شود دوستش نداشت...

خودم را می خواهم  همچون همیشه غریب...

از کنارم  می گذری، چشم می بندم، نفس می کشم هوای بودنت را ، و دلم ،  

این دل بی سامان  تنهایم کم می آورد هوای بودنت را...

دیگر از من نخواهی شنید بگویمت بمان ...

 دیگر دستانت ، گرمای نگاهت برایم مفهومی ندارد...

 دیگر نخواهی شنید تمنایی از من...

دیگر آرام شده ام، شاید هم صبوری می کنم زین پس، مدت هاست که شبهایم خاموش شدند...

 من ماندم و دلی که همچون همیشه تنها خواهد نشست، می نویسم و می خوانم...

 و از یاد می برم که می شد دیوانه گی کردو پر کشید...

و حس های عمیقی که تو را و مرا کم خواهد آورد و فراموشی که همیشه از آن می گریختم...

می بینی همیشه تصور حادثه از رخ دادنش سخت تر می نماید !

همیشه می هراسیدم از نبودنت ، نخواندنت و فراموش کردنت...

حالا...!

می دانم که نمی خوانی ، نمی بینی ، نمی شنوی و همین روزهاست که فراموش کنی ...

همچون تمام دیوانه گی هایی که در کنج ذهنت خاطره شده اند...

و دیدم که سخت نیست آنقدرها که تصور می کردم ،

 فرو می خورم حرفم را...،

صدایی که صمیمانه تو را می خواند...

سخت نیست باور نبودنت و پذیرای روزمره گی شدن ...

آرام و بی صدا می نشینم و گاهی می بینمت که نیستی...

نیستی و این تمام چیزی بود که باید می فهمیدم !

همین...

...!!!

چشم هایت...

اگر زل نزنم هم میدانم چه میگذرد در آن ها...

فراموش هم نکنی که میکنی...

عادت کردی به نبودنم...

که بودنم آنقدرها هم مهم نبوده...

و فکر میکنم به خودم...که چه نابلد بودم...که نتوانستم...که نشد...

نشد که به قدر یک یاد عزیز باشم در کنج دلت...

سخت بود اما نه آن اندازه که فکر میکردم...

عادت کرده ایم به نبودن...

بغضی می فشارد این گلوی لعنتی را...

که مگر می شود ندید چشمهایی که عادت کردند...

و من چقدر از این عادت عادی شدن ها بیزار بوده ام...

فراموشی اما جنس من نیست..

همواره در گوشه ذهنم هست یاد دوستی که دوست داشتنی است...

پرهیزم از بودنت را هم دوست دارم...

آزمون سخت خواستن دل و تشرهای عقل...

روزهای سختی است در دلم اما نوید روزهای آرام تر را می شنوم...

اما... دریغ از پاییز...

دریغ از پاییز...!

خدا کند آسمان ابری نشود... خدا کند خیس باران نشوم... بهار که برسد لابد دست دردست خواهم دیدت...

برایت و ان یکاد خواهم خواند و دووووورتر خواهم شد...

من از دوری ات آرام میگیرم روزی...

که دوست داشتن جان کندن است...

دوست داشتن خواستن نباید هاست...تن به بایدها باید داد...باید رفت...

رفتنی از دل...

دیگر مجالی نیست...

باید رفت...

تو اما در تپش باغ اگر خدا را دیدی همتی کن و بگو حوض من بی ماهی است...