گاهی باید از یک خواب بیدار شد. هرچند خوش ! گاهی باید باور کرد بیداری را و حقیقت بودن را !

گاهی باید با حقیقت کنار آمد هرچند تلخ !

گاهی باید گذاشت و گذشت...

گاهی کمی شهامت می تواند سرآغاز رویشی دیگر باشد...

دلم خواب نمی خواهد، رویاهایم را پایانی باید، هرچند تلخ... هرچند سخت...

 باید بیدار شد و با زندگی کنار آمد، باید با حقایق کنار آمد، باید گریخت از خیالی که از حقیقت دور است...

باید با دل، کنار آمد... باید کنار آمد... باید کنار آمد...

 هرچند سخت و هرچند تلخ...!

گاهی خواب ها توان آن را دارند که زندگی را دگرگون کنند، دل ها را بخشکانند و زندگی را غم انگیزتر کنند.

گاهی باید جسارت کرد دور شد از شهری غریب باید شهامت داشت گذاشت و گذشت...

چون همیشه ! باید از این خواب برخیزم، همین امروز ! همین لحظه !

باید از خوابی که برای من نیست بلند شد، باید رفت...

همچنان تنها ! همچنانی که همیشه رفته ام... همیشه بوده ام...

و چه آرامشی است در این تنهایی گنگ و مبهم، میان تمام لحظه هایی که بودنی را طلب داری...

چه باک از احساس مردمانی که تو را برای تو نخواهند، تو را برای دمی آرامش خود جستجو کنند و تو ببازی داشته هایت را...

برای دلی که آسمانی نیست...

گاهی باید خودم باشم، خودم که می شکند و درهم می کوبد. گاهی باید دیوانه گی کرد و رفت تا ته تلخ کامی ها...

وقتی که خوابت دیگر شیرین نیست...

کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت...

این‌که عشق تکیه‌کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند !
و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند!!!

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌ هایت را همین ‌امروز بسازی که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست !
و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد...!

کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری...

بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی ، به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد..!

و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می‌ارزی...

کم کم یاد میگیری...
نیش و کنایه ها را از آن یکی گوشَت هم بیرون کنی
...

یاد میگیری دردت هم بیاید... آخ نگویی
...

کم کم یاد میگیری نردبان خود باشی
...

یاد میگیری دست خودت را بگیری تا نیفتی
...

راستش... تنهایی همیشه بد نیست، باید یاد بگیری فقط روی پای رفاقت خودت بایستی
...

دیگر از هیچ کسی دلت نمی گیرد و بدهکار هیچ کسی نمی شوی
...

کم کم یاد میگیری تنهایی... همان بی کسی نیست
...

یاد میگیری گاهی تنهایی رها شدن از بندهاییست که خودت به دست و پایت بسته ای
...

کم کم یاد میگیری
...

یاد گرفتن سخت و طولانی و دردناک است و وقتی یاد گرفتی
...

دیگر هرگز آن کسی که بوده ای نخواهی بود
...

می شوی مثل دیگران و تنها این است که دردناک تر است و من را  می ترساند
...

گاهی آموختن به بهای از دست رفتن خودت است و معصومیتت
...

کم کم یاد میگیری که چه چیزهایی را با چه چیزهایی و چه کسانی را با چه کسانی معامله کردی
...
و آن گاه
...
کم کم یاد میگیری...

و می‌آموزی و می‌آموزی...

با هر خداحافظی، یاد می‌گیری

من اما...

 یاد نگرفتم ...

از آدمها خسته ام و بیش از آن خودم ! از خودم بیش تر خسته ام ! 

می خواهم چشم بپوشم بر احساساتی که سال ها نگه شان داشته ام که همیشه خیال کردم به بهانه ی این حس هاست که هنوز آدمم!

هنوز پایبند احساس ناب آدمیتم...

دردهایی هست که گفتنی نیست شاید اصلا درد نیست شاید غصه هایی است که در کشاکش روزهای سپری شده برایشان مرهمی یافت نشده غصه هایی که شناخته نشد و هرگز دیده نشد، تنها می مانی با آنها و در شگفت از اینکه پایانی ندارند... دلگیرم از روزگار و بازی غم انگیزش... دلگیرم از خودم و بزدلی احمقانه ام، دلگیرم از خدایی که چنین به اشتیاق برگزیدمش... دردهایی که گفتنی نیست برای دیگران لمس کردنی نیست حسش نمی کنند و تو در غربتت می مانی بی آنکه برای دردهایت مرهمی یافته باشی...

چیزهایی هست که می فشارد گلو و دلم را ، می فشارد و از گفتنشان همیشه پروا کرده ام... کنج خلوتی می خواهم و کسی را که بی هیچ دغدغه ای برایش بگویم از دلی که در حال فروریختن است... از حرفهای مگو از خیال های دور و غمهایی که نزدیک اند... چیزهایی هست که آزارم می دهد و دوستی نیست تا برایش بگویم... آدمی که تنها گوش کند از حرفهایی که جا مانده در دلم بی هیچ مخاطبی . دوستی که مخاطب دردهایم باشد. خسته ام از دوستانی که تنها برای روزهای خوب من هستند و صد البته که این خواسته ی خودم بوده... که به شدت معتقدم که دیگران وقتی احساس می کنند حرفهایت از جنس مگوست باید مضطرب بعدش باشی...

خسته ام به شدت، خسته ام از نگفتن ها از انبوه دلتنگی هایی که پایانی برایشان ندارم . شانه هایی می خواهم برای گریستن و دلی که تنها بشنود. بگوید لااقل حرفی که مرحم شود بر زخمهای دلم. سخت است که احساس کنی که دیگر توان ادامه دادن نداری و علاقمند آغاز دیگری باشی... سخت است که حتی خودت هم از این حس ات گریزان باشی...

خسته ام از این همه درد که حتی توان گفتنش را هم ندارم . حل کردنش پیش کش...

دلم تنهایی می خواهد بروم گوشه ای از این خاک که من باشم و دنیایی که چشمی در آن آشنا نباشد. بنشینم و فکر کنم. فکر کنم به آینده به کارهایی که باید روزی به سرانجام برسانمشان. باید فکر کنم به اشتباهاتم و به راه های رفته و نرفته. به خطاهایم که تا فرصتی باقی است جبرانشان کنم.

کاش! ای کاش شهامت زندگی کردن برای خودم را داشتم. کاش زندگی ام را به دیگران نمی بخشیدم. برای دل خودم زندگی می کردم و  انفاق نمی کردم دلی را که این همه حسرت زندگی کردن داشت. انفاق نمی کردم وجودی را که این همه تشنه بود . شاید امروز اینقدر بی تاب نبودم برای روزهای رفته ام و برای فرداهای نیامده. کم آورده ام دلی را که همیشه برای دیگران تپید. کم آورده ام . کم...

حتی از این همه گلایه هم خسته ام گاهی فکر می کنم کاش کسی می آمد و زندگی ام را برهم می زد. می زد زیر گوش این زندگی لعنتی و می گفت: خودت باش گور بابای زندگی . گور بابای دیگران. کسی که آنقدر دوستش داشتم که به خاطرش از همه این وفاداری ها می گذشتم.

 می رفتم پی زندگی. کنجی خلوت بی هیچ تعلقی...

دستان حقیقی را گم کرده ام ، رویای بودن دوستی حقیقی و فشردن دستی که بر شانه‌ احساس شود. حرفی نیست و پاسخی نیست تنها برای آنکه رازداری نیست. رفیقی حقیقی شاید... اگرنه که هیچ دردی درد ندیدن و نشنیدن را تاب  نمی آورد. تو اگر دوست دیدی دوستی کن اگر نه در سکوت بودن بهتر از ترسیدن از نارفیقانی است که دستت را به اشارتی می زنند...!

گاهی چندان احمقانه دلگیر می شوم که خودم هم باورش نمی کنم. گاهی فکر می کنی کسی باید باشد که تو را همانگونه که هستی بشناسد. بفهمد و باورت داشته باشد. گاهی خیال می کنم که باید کسی باشد که وقتی روی زمین نیستم حالم را بفهمد! گاهی دلم یک دوستی واقعی را کم می آورد، بودن کسی که مرا تنها برای خودم بخواهد... و سخت است بودن میان جماعتی رنگ به رنگ که تو را برای دل خودشان می خواهند و از  تو همانی را حوصله می کنند که نیاز دارند... احمقانه است دلگیری ام وقتی که می دانم در این روزگار خواسته ام خیال خوشی است که باید فراموشش کنم، هنوز هم نتوانسته ام واقعی زندگی کنم. آدمها را واقعی ببینم! همانی که هستند! نه آنی که آرزو دارم در دیگران ببینم و باور کنم...

گاهی چنان کودک می شوم که برای این همه رنگارنگی این جماعت غریبه دلم می گیرد، بی جهت بغض می کنم و  دلم گریه را کم می آورد.

سخت است که بخواهی بدانی و باشی آنگونه که باورت می گوید و غریب بمانی میان کسانی که هرچه نگاه می کنی رنگی از آشنایی را نمی یابی...

خسته ام! از خودم... از منی که هنوز چونان نوجوانان با هزار آرزو خیال می کند می شود آرمانی زندگی کرد، حرف زد و آدمهایی را برای همیشه دوست داشت!

هنوز هم رویای بودن کسی را در سر دارم که واقعی باشد، بشود واقعی دوستش داشت...

 نشست کنارش و صادقانه گلایه کرد از مردمانی که عجیب این روزها غریبه اند با دلم!

چند روزی است که همه جا بوی دلتنگی و غم می دهد، حرفی از زندگی نیست. همه از دل تنگ سخن می گویند و من ... در آستان این خانه پی نوری هستم. و صدایی شاید... که تمام باورهای غرق در شک و یقین مرا به نظاره نشسته و برایم بگوید از حقیقت ناب زندگی تا شاید مرهمی باشد برای فرداهای من...

توهم فردا امانم را بریده ، بخودم میگفتم روزهای خوب در راهند ، می گویند آرام باش فردا خواهد آمد بی هیچ مشکلی ، اما من هراس دارم از فردا نه برای لقمه ای نان و لحظه ای جان ، هراس دارم از فردایی غریب با تمام باورها. میترسم از آمدن لحظه ای که بگویدم، اشتباه کردی این راه ، راه عاشقی نیست...

سخت است که بخواهی و نتوانی و همیشه اینگونه نیست که خواستن توانستن است. گهگاه برای خواستن خود تاوانی بالاتر باید پرداخت وآن خواستنی است که درستی اش را بعدها می فهمیم...!

میدانی همیشه رفتن نشانه ی خسته شدن نیست...
شاید میروی که خسته کننده نباشی...
که اضافی نباشی...
که تمام احساس پاکت زیر نگاه های لبریز از بی تفاوتی له نشود...
می روی و در تنها بودن هایت ملکه عذاب خود می شوی...
که برای دیگران عذاب آور نباشی...
به همین سادگی...

چند روز پیش اتفاقی به متن زیبایی برخوردم ، به دلم نشست . یادم انداخت که چقدر به دلم بدهکارم ...

کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی می‌بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ دسته صورتی خریده بودم،

 وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخیص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت !

 اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده...

 بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،

اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
بعد از آن هر روز به اندازه‌ی تک تک ساعت‌های عمرم به دلم بدهکار ماندم، به بهانه‌ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم،

از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقت‌ها سکوت اختیار کردم، اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان…!
حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد